خانهای كه عيدهايمان را در آن گذراندهايم، فقط خاطرات ما را حفظ نمیكند، فاصلههای ما را هم به يادمان میآورد؛ فاصلههای ما با كودكیمان، فاصلهمان با آدمهايی كه دوستشان داريم و حالا ديگر نيستند، آدمهايی كه دوست نداريم باور كنيم كنارشان نيستيم. در متنی كه میخوانيد حامد اسماعيليون ما را به يكی از همين خاطرات دور كودكیاش برده. جايي كه عيد را در خانههای كاهگلی و شلوغ و مصفا سر میكرده.
مایکل را مدتی پیش دیده بودم. عجیب است که شما بیماران کلینیکتان را فقط داخل کلینیک بازمیشناسید و اگر آنها را در فروشگاه، ورزشگاه یا پشت چراغقرمز ببینید حتم میکنید اشتباه کردهاید. این ماجرا به زاویهی نگاه شما به صورت آدمها ربط دارد بهویژه اگر آنها را از بالا و راست یا بالا و چپ نگاه کنید مسئله غامضتر میشود. میتوان به بیماران هم حق داد که شما را بیرون از محل کارتان نشناسند. وقتی روپوش، کراوات، ماسک و عینک مخصوصتان را بردارید بازشناختن شما دشوار میشود اما شناختن مایکل سخت نبود چرا که ارتباط ما به یک کتاب مربوط میشد.
چند وقت پیش که مایکل برای معاینه مراجعه کرده بود همراهش چیزی داشت؛ یک کتاب لاغر جزوهمانند را توی یک نایلون مشکی کوچک پنهان کرده بود. در واقع او در اتاق زیرشیروانی خانهی پدر همسرش کتابی قدیمی مربوط به دندانپزشکی پیدا کرده بود، گَردش را گرفته و آورده بود. خودش فکر نمیکرد چیز دندانگیری باشد. کتاب را خوب ورانداز کردم. یک کتاب علمی و عملی دندانپزشکی بود تالیف استادی از استادان دانشکدهای در آمریکا از صدوبیست سال پیش.
اگر ایران بود ممکن بود جیغ بلندی بکشم و اظهار شعف کنم.انگار اتومبیل را پیش از هنری فورد ایرانیان اختراع کرده باشند اما در آمریکای شمالی که دانشکدههای دندانپزشکی نزدیک دو قرن قدمت دارند خیلی تعجبم را برنینگیخت. با این حال تلاش کردم کسی را پیدا کنم تا کتاب را به خانهاش یعنی یکی از دانشکدههای دندانپزشکی برساند و تا آنجا که خبر داشتم کتاب همین چند روز پیش، پس از سفری طولانی از اتاق زیرشیروانیِ یک کشاورز در جادهای روستایی در هانوور توسط یکی از استادان دانشگاه که از دوستان من است به منزل تازهای رسیده بود؛ جایی که احتمالا صدها کتاب مانند آن زندگی میکنند.
مایکل میگوید: «کریسمستون چطور بود رفقا؟»
جواب میدهم: «اول از همه خبرت کنم که جای کتاب خوبه و الان در کتابخانهی دانشکدهی دندانپزشکیِ تورنتوست.»
خوشحال میشود. میپرسم: «گنجی چیزی اونجا پیدا نکردی؟»
میخندد و میگوید: «من همچین خوششانس هم نیستم. بیشترش دورریختنی بود. لباس، آت و آشغال شاخههای خشکِ درخت کاج، از همین چیزا. نگفتید که کریسمستون چطور گذشت؟»
ما میگوییم: «خوب. تو چطور؟»
میگوید: «شلوغ شلوغ شلوغ.»
میپرسم: «چرا؟»
جواب میدهد: «خب ما دو ماه پیش اسباب کشیدیم به خونهی پدرزن و مادرزن. امسال هر دو تا فوت شدن. بهتون گفته بودم. برای همین تموم خونه رو به هم ریختم و آشغالا رو ریختم بیرون. اینا خودشون رفتهن اما رسم دید و بازدید کریسمس تو خونهشون برقراره. انگار نه انگار که رفتهن. خونه پر میشه خالی میشه.»
میپرسم: «پرجمعیت بودن؟»
«با زنم نُه تا خواهر برادرن. بچهها زیاد بودن.»
«حتما خواهر برادرا هم همه بچهدار شدن و…»
«بعله. تازه پسرعموها دخترعموها خالهزادهها داییزادهها اینا هم هستن. در این خونه اصلا زنگ نداره. همینطوری وا میشه و میآن تو. حالا شاید آدم آماده نباشه، خواب باشه، بخواد تنها باشه، یهدفه در باز میشه و یکی میآد تو. یادمه اون موقع که مادرزنم زنده بود و سرِپا بود همیشه نگرانی داشت یکی دو تیکه مرغ تو یخچال حاضر باشه نکنه کسی وقت ناهار سرزده سر برسه…»
با اینکه قرار است برای مایکل کاری انجام دهم و وقت محدود است همینطوری روبهروی او نشستهام و گوش میدهم. انگار همهجای زمین در گذشتههای نهچندان دور بر یک مدار میچرخیده، همهی اتفاقها شبیه هم، همهی مادرها و مادربزرگها شبیه هم. نکند الان هم همینطوری است؟
یکدفعه پرتاب میشوم به خانهی مادربزرگم دو دهه سه دههی پیش در خیابان حاجباشی اراک، نزدیک به کوچهی بارو، بین خیابان دکتر حسابی و خیابان حصار که به قول اراکیها تمومایی ندارد. خیابان باریک و دوطرفهای است که خانههای کاهگلی یا خشتی کم ندارد. سر خیابان حمامی قدیمی است که خراب شده و ورثه را میشناسیم. ته خیابان هم خانهای قدیمی وسط خیابان افتاده و آن را دوشاخه میکند. از اتومبیل پیاده میشویم. پدر همیشه نگران است چرخ ماشین در جوی دنگال جلوی خانه بیفتد. جوی آب عمیق و پهن است. پیادهرو هم آنقدر کوچک است که دو نفر در کنار هم بهزحمت راه میروند. ته جوی آبی روان است که در گذر سالیان رنگ میگیرد و چرکاب میشود. هر سال تیرهتر از سال قبل.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.