نوشتن از خوشیها راحت است، خواندنش هم خوشايند است اما نوشتن از ناخوشیها و بنبستهای ذهنی، نوشتن از گوشههای تاريك ذهن آسان نيست. ما را با چيزهايی در خودمان مواجه میكند كه از آن فرار میكنيم. چيزهايی كه پشت چيزهاي خوش قايمش میكنيم اما همانجا هستند. هميشه همانجا هستند. روايت محمد طلوعی روايت تجربهی يكی از همين موقعيتهای زندگی است كه ما را تنها نمیگذارند اما خيلی وقتها ترجيح میدهيم بهشان فكر نكنيم.
صبح که از خواب بیدار میشوم اولین کارم این است که بروم روی کابینت آشپزخانه و لامپ فتوسنتز شبانهی گیاهان را خاموش کنم، پلاستیکهای سیاهِ کلفتی را که جلوی پنجره زدهام با گیرههای کلاغی گیر بدهم به کابینت و بعد اسفناجها و ریحانها و گوجهفرنگیها را آب بدهم. سبزیجات برای رشد و زنده ماندن به این کارهای من نیاز دارند، هرچند که خودشان انتخاب نکردهاند اینجا روی کابینت آشپزخانهی من باشند. یک روز فکر کردهام که بهتر است تنها نباشم و چیزهایی نگه دارم و رفتهام از فروشگاه بزرگی که همهچیز دارد، گلدان و خاک و بذر و بیلچه و دستکش باغبانی خریدهام و جلوی پنجرهی آشپزخانهام سبزیکاری راه انداختهام. حالا من به این سبزیها وابستگیهایی دارم که هیچوقت نداشتهام؛ شبها جایی نمیمانم، مسافرت نمیروم، شب زود میخوابم و صبح زود بیدار میشوم که پلاستیکها را بالا بزنم تا گیاهان بیشترین میزان نور طبیعی را ببینند و مهمتر اینکه من دیگر تنها نیستم، یک کفشدوزک هم دارم.
آفتاب نرمنرم میتابد و ریحانها رویشان را کج میکنند به آفتاب. کفشدوزک آمده روی سبزیجاتم نشسته. عجیب است چون خانهی من طبقهی یازدهم است و آدم جز از کلاغها و کبوترها و پشهها انتظار تا اینجا آمدن ندارد. روز اول از کفشدوزک عکس گرفتم و گذاشتم اینستاگرام، روز دوم وقتی پلاستیکها را جمع میکردم و آفتاب کجتاب صبح افتاد روی گلدانها، کفشدوزک بالهایش را باز کرد و خودش را در آفتاب تکان داد، روز سوم زیر برگِ گوجه فرنگی بود، روز چهارم نگران شدم، فکر کردم کفشدوزک حالش خوب نیست. در اینترنت سرچ کردم که کفشدوزک چه میخورد و چهجور زندگی میکند. فهمیدم آدمهایی کفشدوزک را بهعنوان حیوان خانگی نگه میدارند اما باید برایش تراریوم ساخت، چون کفشدوزک بال دارد و پرواز میکند. احتیاج به آبخوری دارد، از روی خالهایش میشود گونهاش را شناسایی کرد؛ پنجخالها و هفتخالها و نهخالها، سیب و کاهو میخورد و مهمتر اینکه حشرهای اجتماعی است و باید بیشتر از یکی نگه داشت، نگران شدم. نگران شدم کفشدوزکم تنها باشد. پنجره را چندروزی باز گذاشتم اما کفشدوزک نرفت، همانجور زیر برگ اسفناجها وارونه مینشست. برایش کف قاشق چایخوری آب میریختم اما هیچوقت نشد سر آبخوری ببینمش. هیچوقت نشد دوباره جلوی آفتابِ صبح پرهايش را باز کند، پرواز هم نمیکرد. کفشدوزک من، داشتم عادت میکردم صدایش کنم کفشدوزک من. بعضی اوقات هم که آبخورش را پر میکردم صدایش میزدم: «کفشی، کفشی کجایی؟ بیا آب بخور» و زیر برگها دنبالش میگشتم. کفشدوزک من همیشه همانجا سر جایش بود، تنها بود اما همانجور چهاردستی وارونه چسبیده بود به برگهای ریحان. تنهاییاش برایش اهمیتی نداشت یا اگر مهم بود گلایهای نمیکرد اما من را داشت اذیت میکرد.
تنهایی اولین چیزی است که هر صبح احساس میکنم، وقتی میگویم تنهایم معنیاش این نیست که کسی دور و برم نیست، همخانهای در اتاق کناری خوابیده یا بیدار شده و رفته سرِ کار. دوستان زیادی دارم که ساعتها با هم میگذرانیم، گاهی به حرف و گاهی در سکوت و بعضی وقتها مادر و پدرم میآیند پیشم میمانند اما باز همان احساس تنهایی را دارم، تنهایی چیزی بیشتر از حضور یا عدمِ حضور دیگران است، تنهایی ضمیربردار نیست؛ نمیتوانی بگویی ما تنهایی را از بین میبرد، آنها تنها نیستند یا ایشان تنهایی را درک نمیکنند. تنهایی با هرجور ضمیری خودش را وفق میدهد. البته این چیزها بیشتر شبیه لفاظی است، کنار هم گذاشتنِ کلماتِ خوشآهنگ برای زیبا جلوه دادن چیزی که واقعا مطلوب نیست، چون هیچکس دوست ندارد تنها باشد.
عمیقترین لحظههای تنهایی در میان جمع را در کوچهی قهر و آشتیِ خانهی عمو سیداسماعیل تجربه کردم. زنعمو پروین پدرم عاشق گلها است، همیشه هم گلهای عجیب میکاشت، بابا آدم و گلِ ساعت و کاملیای ژاپنی و درخت ماگنولیا. باغچهی خانهاش برای ما موزهی گیاهشناسی بود و من و پسرعموها و دخترعمو ساعتها لای گیاهان عجیب میچرخیدیم. عمو سیداسماعیل که بهخاطر دیابت شست پایش را بریده بودند از توی قوطی توتخشکهايش برای ما توتخشک پرت میکرد و زنعمو پروین از روی ایوان داد میزد که گلها را لگد نکنیم و شاخهها را نشکنیم. یکی از بهترین بخشهای باغچه، کوچهی قهر بود. دو ردیف گل قهرکن در باغچهاش کاشته بود و بین گلها فضای کمی بود و ما باید طوری از بین شاخههای گلهای قهرکن رد میشدیم که برگها جمع نشوند. گاهی برای طی کردن یک مسیر بیستقدمی نیم ساعت وقت میگذاشتیم و دخترعمو و پسرعموها هم حواسشان به برگها بود که کی جمع میشود تا بازیکن سوخته را از کوچه بیرون بیاورند و خودشان بروند تو. بعد سوختن هر بازیکن چند دقیقه باید صبر میکردیم تا برگها باز شوند و نفر بعدی بازی را شروع کند. آن چند دقیقهی باز شدن برگهای گل قهرکن تنهایی انتها نداشت. وقتی که مچاله میشدم و همهی حواسم به پشت سرم بود مبادا به برگ و شاخهای بگیرد، تمرکز برای مچاله شدن در خود و بعد منتظر باز شدن برگها. انگار در آن چند دقیقه عصارهی همهی لحظات تنهایی بشری چکیده بود. انتظار برای برگشتن به زندگیای که دوباره در آن چیزی جز تنهایی نیست.
تلفن کردم به مادرم، گفتم آخر هفته میروم رشت پیشش. مطمئن شده بودم تنهایی من بیشتر از آنکه مرا آزار بدهد اطرافیانم را آزار میدهد. تنها کاری که از دستم برمیآید این است که بروم پیش روانکاو. روانکاوم سالها است اصرار دارد این دورههای میلِ من به تنهایی افسردگی ادواری است و باید قرص بخورم یا اگر توصیهاش را قبول ندارم بروم سراغ یکی از همکارانش اما من حرفش را قبول ندارم، پیش کس دیگری هم نمیروم. فقط میخواهم تنها باشم، چون فکر میکنم در تنهایی قضاوت بهتری از خودم دارم. تنهایی برای من شبیه وارد شدن به اتاق دادگاه است. قاضیای نیست، صندلیهای حضار خالی است، دادگاه بدونِ استیناف و تشریفات است. کسی کاری به کار آدم ندارد اما عظمت ساختمان و شیشههای بلندی که تا سقف رفته خوفآور است، همینکه اینجا هستی، مهم نیست با پای خودت آمدهای یا به زور آورده باشندت، ترسناک است. تنهایی اول راهِ قضاوت را باز میکند و بعد انگار یکییکی صفتها و صفتهای مبالغه را دم دست میگذارد. من هیچوقت عادت ندارم بگویم این فیلم خیلی بد بود، جز در تنهایی. من هیچوقت نمیگویم شخصیت کسی من را شیفتهی خودش کرد، جز در تنهایی. تنهایی اجازه میدهد از هرکلمهای پرزورترین شکلش، اغراقشدهترین حالتش به ذهنم بیاید. در باقی مواقع همیشه کسی هست که به آدم نهیب میزند مراقب باش، کمی آهستهتر زیبا.
اين قضاوت بیرحم را به خودم دارم. وقتی تنهايم خودم را دستكم میگيرم، مثل آدمی كه در راهی هميشگی گم شده اما نمیخواهد باور كند. فكر میكند اگر كمی ادامه بدهد و به نشانهی آشنايی، درختی كه قبلا ديده میرسد. يا يك راه مخفي پيدا میكند تا برش گرداند به چيزهای آشنا. سبزیهای روی كابينت آشپزخانه همين نشانهی آشنا است.
فکر میکنم ضمیر تنهایی من، من است. اولین بار که با این من مواجه شدم شش سالم بود. با پدرم سوار یک مینیبوسی شدیم که از رشت برویم پسیخان. پسیخان رودخانه و یک پل دارد که همه برای ماهیگیری میروند آنجا. هنوز من را ندیده بودم، هنوز فرصت نکرده بودم من را ببینم. ما آن وقتِ صبح توی تاریکروشنا میرفتیم تا قبل از بقیهی ماهیگیرها برسیم، چوب ماهیگیری و کلمن یخ و جعبهی کرم خاکی که از باغچهمان جمع کرده بودیم و یک سبد پر ساندویچ مارتادلا با نان آریا هم داشتیم. اولین سفر ماهیگیریِ دونفریمان بود. پدرم برای من یک چوب ماهیگیری کوچک درست کرده بود که نمایشی بود. یعنی خیلی به درد ماهیگیری نمیخورد. سربش کم بود و قلابش زیادی بزرگ بود، درستش کرده بود که من وسط ماهیگیری بهانه نکنم و چوب او را از دستش نگیرم. یک جمله را هم یک هفته بود با لحن و حالت یکجوری میگفت. اول سرش را جلو میآورد و بعد انگار دارد رازی را میگوید، آرام میگفت: «موقع ماهیگیری آدم حرف نمیزنه.»
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.