در باز بود. «بسمالله» و «الهی به امید تو» كه گفت كاغذ از لای در چرخید و افتاد توی دستان استاد. فكر كرد قبض آب و برق است. باز كرد نبود.
«نامت یادآور شبهای مهتابی است كه در ساحل خیال با تو در كنار دریا قدم میزنیم.»
بقیهی كاغذ را نخواند. بست، مچاله كرد. برگشت سمت حیاط پرده را كنار زد. همهچیز در حیاط آرام بود. حوض، دیوارها، درخت خرمالو، ایوان، پردههای سمت حیاط همه كشیدهشده. نه. خبری نبود. مچاله را گذاشت در جیب و رفت سمت مغازه.
دوزندگی استاد نیكپور بالای نقرهفروشی كمالی بود. نبش چهارباغ و خوش، رو به دروازهدولت با پنجرهی قدی با منظرههایی عالی. راهپلهی باریكِ اولِ خیابان خوش میرسید به دوزندگی. در را كه باز كرد دو شب قبل یادش آمد. دیروقت بود. صدای خندهی ریحانه از حیاط میآمد كه خانم رفته بود حیاط و گفته بود: «چه خَبَرِد شده؟»
دست كرد توی جیب و كاغذ را لمس كرد. از پنجرهی قدی دید وسط میدان، كنار حوض ترنجی، شببوی عید میكارند. همین یكی باقی مانده بود. رفت وسط میدان و به كارگرها سپرد برایش شببو بیاورند و در راهپله بچینند. در قفسهی پشتِ میز برش انواع طاقههای پارچهی فرنگی و وطنی بود. روی میز گرد كنار پنجره هم، زیرسیگاری و جاسیگاری نقره و پیپ و توتون اعلا و ادكلن و عطرفشانهای رنگارنگ و یك ظرف آبنبات داداشزاده گذاشته بود. یك ظرف شكلاتهای مغزدار میوههای خشك شوكومارس هم گذاشته بود پشت سر، در قفسه، تا به مشتریهای خاص تعارف كند.
عادت استاد بود كه به مشتریها زنگ بزند. بعد احوالپرسی از پارچهها و سفارش مشتریها میگفت. دفتر تلفن را باز كرد و به مشتریهای مخصوص زنگ زد اما وقتی به شمارهی آقای مرشدی رسید درنگ كرد، دستش را برد توی جیب و كاغذ مچاله را بیرون آورد. گذاشت روی میز اتو، همانهایی بود كه خوانده بود؛ قلب و قایق و نخلی به رنگ سبز. یاد وقتی رضا باربِر موهایش را كوتاه میكرد افتاد، همیشه هم آخرین نوبت مال او بود. برایش آهنگ بندری میگذاشت كه «ما مار هفتخطُم». رضا باربر میگفت: «خب حالی دارند استاد.» پشت سرش پودر میزد و از یك جاعطری ادكلنی فِش میكرد و میگفت: «عالی و خوشنما، عین آكتورا.» نیكپور هم انگار یكدفعه از خواب بیدار شده باشد میگفت: «ادكلن! اوپیوم! بوی ادكلن اوپیوم!»
بعد شماره گرفت. به آقای مرشدی گفت: «كتوشلوار سرمهای یعنی شلوار سرمهای با كت خاكستری. برای شازدهپسر، مسعودخان، هم چهارخانهی قهوهای كه تازه مد شده. كمر تنگ و شانهها پهن!»
یك ساعت بعد اولین مشتری آمد. دفتر را باز كرد. بسماللهِ روز تازه را نوشت و اندازه زد. بالای صفحه نوشت آقاعدل امسال باز هم كلاسیك خواست.
«سرمهای نه. یه پرده بازتر استاد.» طاقهها را باز كرد و به آقاعدل پیراهن سبز ماشی توصیه كرد و گفت: «از آس بخرید، صاحبش آقافخر تَكِس!»
شب وقتی به خانه رفت و گلدان شببو هم برد خانم گفت: «الای شكر. عید دارِد میآد. بذار كناری ایوون تا بو شببوها همهجا را بیگیرِد.»
موقع خواب، خانم چراغها را خاموش كرد گفت: «بچا كه بزرگ میشَند میباس دیوارا را برد بالاتِر. همهش تو حلقوم هم كه نمیشِد.» نیكپور فهمید خانم چه میگوید اما به روی خودش نیاورد. تمام شب با خودش كلنجار رفت. دیوارها و چراغهای خاموش. نیكپور چشم دوخت به حیاط تا صبح.
هنوز خروسخوان هم نبود كه نیكپور در ایوان از این طرف به آن طرف میرفت. خانم لنگهی در را كه باز كرد گفت: «نیكپور، متر میكونی اینجا را؟» و خمیازه كشید. نیكپور هم یك جمله گفت: «اندازهی یه دست باید بِرد بالاتر.» خانم آستین نیكپور را گرفت و برد توی اتاق و همینطور كه میرفت آرام گفت: «اصِش غلط كردم گفتم و حالا كه وقتش نیست دم عید. حالا وقت مشتریا و بیخوابیاس نیكپور. خودِدا نندازی شبی عید. بیبین این شببواد چه عطری دارن؟»
كمی دیرتر از هر روز بسمالله دفتر را نوشت. وقتی میآمد دوزندگی، اوپیوم را از عباس آبدار عطرفروش خریده بود. آورد گذاشت روی میز. رادیو را روشن كرد، یكی دو پنجره را باز كرد دید ماشاءالله درختها بزرگ شدهاند و سرشاخهها به پایین پنجرهها رسیدهاند. با خودش گفت: «درختها از دیوارها بلندتر شدن.» علاءالدین را روشن كرد. رادیو در وصف بهار و عید شعر میخواند. خنكی و مورمور اسفند ریخته بود توی خیاطی. سیم اتو را به برق زد و اتو را ایستاده گذاشت. شلوار یكی از مشتریها را گذاشت روی میز، انگشتش را خیس كرد و تلنگر زد به اتو. صدای جلز را كه شنید پارچهی نمدار را گذاشت روی شلوار و اتو كرد. خط قاچبر انداخت. روی یك تكه كاغذ نوشت احمدی و با سنجاق تهگرد زد به شلوار. شلوار كمراسپانیولی پنجسانتی با پاچههای گشاد.
ساعت ده آقای مرشدی آمد، پارچههای توی قفسه را دید. همانجوری شد كه نیكپور میخواست. كت خاكستری توییت با شلوار سرمهای كه تُل نمیگرفت. نیكپور داشت اندازه میزد كه مرشدی گفت: «هر سال اندازه میزنی؟» نیكپور جواب داد: «هر سال شوما یه آقا مرشدی دیگه هستین.» مرشدی گفت: «بگو پیرتر» و هر دو خندیدند، نیكپور گفت: «خیر، آقاتر! دور شكمتون هم سناتوری شده.» قرار پرو اول را كه گذاشتند نیكپور شكلات را آورد و گفت: «چایم دارم. دارجیلینگِ اصلِ آبی.»
«انشاءالله بهموقعش. مسعودم نیم ساعت دیگه میآد.»
مرشدی را كه بدرقه كرد رفت سراغ تلفن و زنگ زد منزل. پرسید: «ریحانه از كلاس آمده؟» خانم گفت: «شوما انگاری حالدون خوش نیس. عصرا میرِد كلاس زبان.» گفت: «شوما میری دنبالش؟» كه خانم جواب داد: «استغفرالله، خودش میآد از كلاس. ناهارم بهموقع بیاین. قیمهریزه برادون درست كردم» و گوشی را گذاشت.
نیكپور یك آن حواسش رفت به میدان. دید كوزههای شببوهای خالی را روی هم گذاشتهاند. زیرلب گفت: «عیدس» و رفت سراغ دفتر كه مسعود آمد. نیكپور دستهایش را به هم زد و به استقبال مسعود رفت. پارچهها را نشانش داد. نیكپور روی پارچهی چهارخانهی قهوهای مانور داد و آن را روی لباس مسعود گرفت. بردش كنار آینه، دربارهی اِپُل، كمر باریك، ساسونهای پشت كمر صحبت كرد. بعد پرسید حالا غیر از مغازهی آقای مرشدی چه كار میكند؟ كه مسعود گفت عصرها با دوستانش چهارباغ را میگردند و نزدیك خانهی سر فتحیه میروند قنادی پارك و آدمها را تماشا میكنند. نیكپور گفت: «آدمها؟»
«حالا دیگه، جوونیه دیگه.»
همان شد كه میخواست. ژورنالها را جوری كنار هم چیده بود كه راجر مور و آلن دلون و راك هادسن همه كت قهوهای پوشیده بودند. اندازه كه زد سیگار را باز كرد و نخی برداشت و پرسید: «فندك داری مسعودخان!» مسعود گفت: «بابام گفت بپرسین استاد؟» نیكپور خندید: «ای بابا. فندك كه رو میزه» و به مسعود ظرف آبنبات را تعارف كرد. دنبال قلمش گشت تا تاریخ پرو را بنویسد. مسعود دست در جیب كرد و گفت: «بفرمایید.» نیكپور قلم را گرفت و نوشت. گفت: «چه سبز خوبی!»
شب زودتر رفت خانه. سر راه از آجیلفروشی حمصی بادام و پسته و نخودچیای را كه سفارش داده بود بو بدهند گرفته بود با تخمه جاپونی و تخمه كدو. خانم خوشحال شد نیكپور زودتر آمده و به استقبالش رفت كنار در حیاط. چراغ حیاط را روشن كرد. دست كرد مشتی تخمه برداشت و تقتق شكست و گفت: «بهبه. عیدا آوردی. خب بودادهس. حالا باید گز بسونیم و كركیا و نخودچی. آبحوض تازه كونیم و…» نیكپور گفت: «آسهآسه. آب حوض شب عید. لباسا را كه تحویل دادم به مشتریا.» خانم گفت: «ایشالا خبرای خوب بشِد» و به ایوان كه رسیدند خانم چراغ را خاموش كرد. شب بعد هم كه باز نیكپور آمد، خانم چراغ حیاط را روشن كرد و از دستهایش جعبههای شیرینی و گز را گرفت. گفت: «پونزده به عید ماشك و عدس را میخیسونم.»
«حالا كو تا پونزده.»
«همی دم دستس. سه چهار روز دیگهس. این شببوادونم خب بو میده. بو عید.»
صبح زود نیكپور رفت داروخانهی یكی از مشتریها؛ آقای دكتری كه هر سال دو دست سفارش میداد. پیرمردها میآمدند و سهمیه و حب میگرفتند.
آقای دكتر گفت: «استاد نیكپور، راه گم كردین؟!» با هم چای خوردند و گپ زدند. دست آخر به نیكپور كمی از آن سهمیهها داد.
«زیاد نیست.»
«برا كار من كمشم زیاده دكتر.»
«ضد درد. آدما را میسازه حسابی. حواسدون به تازهكارا باشِد.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.