این یک شوخی واقعی است که یک وقتی یک معلم تاریخ در شورویِ سابق، اول سال میرود اتاق مدیر، کتاب را میکوبد روی میز و میگوید: «آقای مدیر، من نمیتوانم توی این مملکت تاریخ درس بدهم مِن بعد.» مدیر میگوید: «چرا آقای معلم؟» آقای معلم میگوید: «چون که نهتنها آینده، بلکه گذشتهی ما هم قابل پیشبینی نیست آقا. مدام دستهبندیِ خوب و بد، یا حتی بود و نبودِ قبلیها تغییر میکند. این کتاب دو سال عین هم تدریس نشده.»
رابطهی من و کریمو کبریت، تقریبا، حالا نگویم صد درصد ولی خیلی درصد، یک اینطور چیز غامضی بود. ما مدام در انکار هم بودیم.
از آنجا که اسمش سوال ایجاد میکند توی ذهن، همینجا توضیح بدهم که ابدا قصهی خاصی ندارد. کریمو کلکسیون کبریت داشت. تیکش هم این بود که کبریت بکشد روی سیمان و هر چیز زبری، شعله بکشد و پرت کند. به صد هزار شکلِ متفاوت میتوانست کبریت روشن کند. در کل بهنظر من مسخرهترین قسمت شخصیتش بود. بگذریم.
من و کبریت، سرِ ویتنی هُستون، دختر وسطیِ سلمانِ قناد، جمیله، به اساسیترین درگیری زندگیمان تا آن روز رسیدیم. میگویم تا آن روز، چون جلوتر که آمدم، در زندگی منظورم است، به یکصد هزار چیز و مسئلهی اساسیتر پی بردم. به این پی بردم که مبارزات عشقی مبارزات عبث و بیدلیلی هستند. یک مبارزِ عشقی بههیچعنوان جزو خانوادهی سلحشورها به حساب نمیآید. ابدا.
مبارزه سر یک زن، به حمله و لشکرکشی برای فتح جزیره یا سرزمینی میماند که به محض تصرف، شروع به تبخیر شدن و ابر شدن میکند و به آسمان میرود. این در حالی است که اگر آدم بهش نزدیک نشود، تا ابد میتواند بایستد در ساحلِ این سوی دریا و از دیدنش مالامالِ هر حس لذتبخش یا جانبخشی که بخواهد بشود. آدم تا به کرانههای هفتادسالگی نرسد پی به این رازِ غریب نمیبرد که به حالش بهتر آن است که عشقش را طی یک ماجرای خیلی درامدار و موزیکخور از دست بدهد و آن وقت تا قبر، حسرت به دلش بماند. حتی و حتی اگر آن زن در خانهی یک مرد دیگر باشد و دمکش دور درِ دیگِ دمپخت مرد دیگری بگذارد.
من و کبریت که از پشت یک نیمکت و از میانهی سالهای یک تقویم درآمده بودیم، کمی مانده به سیسالگی با دو جفت روپوش سفید توی سینهی هم ایستادیم. با مختصر تفاوتی. او زده بود توی کارِ آش، من اولین مطبم را برپا کرده بودم. درست روبهروی آشفروشی مولنروژ که مسخرهترین اسم جهان برای یک آشی بود.
نه او من و مطب و موفقیت بالنسبهی شغلیام را برمیتافت، نه من از کاریزمای بیدلیل و کاراکترِ شانسدارش سر درمیآوردم. این تضادِ خفته و پنهان را او کلید زد و علنیاش کرد. درست در اثنایی که کارم گرفته بود، یک بستهی دویستتایی سربرگ مهرشده از توی مطب غیب شد و چند روز بعد، با یک خط انگلیسیِ مجعول و تشخیصِ «استراحت مطلق در منزل» پخش شد توی دست بچهمدرسهایهایی که میخواستند هفتهای یکی دو روز مدرسه نروند و بروند گمرک و کمکخرج خانهشان باشند. من دو ماه مثل جغد زل زدم به در و دیوار کسادِ مطب و کسی قدم داخل نگذاشت.
بعدها توی یک مجلس خصوصی برداشتن برگهها را گردن گرفته بود و گفته بود در اصل برای کمک به ایجاد جامعهی بیطبقه بوده که این کار را کرده و لاغیر. که خب دروغ محض بود. قضیه ما بودیم. ما دو تا که در انکار هم بودیم. کبریت یک یالغوزِ خانهبهدوش بود. در مقام تحقیرش نمیگویم این را. هیچ برنامهی خاصی تا روز مرگش توی سر نداشت. انگار آمده بود همینطور توی جهان قدم بزند، بعد پشتش را بتکاند برود. شاید همین بیخوف و بیترسش کرده بود. مثل کماندوهای تیپ شصتوپنج نوهِد که هر جای مرزِ ایران جنگ بشود ظرف بیستوچهار ساعت خودشان را میرسانند آنجا، او میتوانست بیستوچهار ساعت بعد هر جای جهان باشد. در هر طولی و هر عرضی از نقشهی جغرافیا. بدون آنکه فکر کند جایی چیزی را نیمهتمام گذاشته که باید برگردد به پایان برساندش.
مثلا سال ۱۹۷۸ بدون یک قران پول، مثل جان ویت توی کابوی نیمهشب، راه افتاده بود با مَمَد بلوچ، کلانو نریمانی و جورج آشتیانی رفته بود آرژانتین بازیهای ایران توی جامجهانی را ببیند و ایران هم که حذف شده بود مانده بود باقی بازیها تا فینال را دیده بود و به گواه مَمد بلوچ و کلانو، یك دختر آرژانتینی كه عاشقش شده بود خرجش را تا روز آخر کشیده بود.
همهی اینها را، این مرد را، میفهمید چه خراب کرد؟ چه یکجانشین کرد و چه خاموش کرد؟ ویتنی هُستون، عشق ما در برهههای زمانی متفاوت؛ ما یعنی من و داندان؛ عطا موحدی.
کریمو کبریت یک جذابیت مادرزادِ مادامالعمر داشت. یعنی قرار بود مادامالعمر باشد که نشد. قیافهاش خیلی مال نبود، به جایش سکنات وجنات قیامتی داشت. راه رفتنش، طرز سبیل جویدنش، مدل چرخیدن و نگاه کردنش، یا آن وقتها توی مدرسه، کتک خوردنش هم سمپاتت میکرد. جوری شیک و سلحشور کتک میخورد هر سیوهفت تایمان دلمان میخواست دستهایمان را دراز کنیم و سیستانی سنگین و آبدار کف دست ما هم بکوبد. جوری از سیستانی کتک میخورد که انگار داشت میانههای جنگل دور دستی در كوبا زانو به زانوی كاسترو میدوید و خشاب پشت خشاب خالی میکرد سمت نیروهای باتیستا.
یا همان اواسط دبیرستان و یتیم شدنش؛ بیشرفِ کریمو، سر قبر، یک مدل خاصی غم را داده بود توی سینه و جان و چشمش که هر سیوهفت تایمان دلمان خواست پدرهایمان به شب نکشند. سر قبر، مردها که دست میگذاشتند روی شانهاش، او مثل استیو مک کوئین ساکت زل زده بود به چراغ سردر مردهشورخانه که سالها سوخته بود. ابدا این تصور پیش نیاید که چکهای از زیبایی استیو مک کوئین را داشت، هیچ، او ورای زشتی یا قشنگی، یک تیپ بود. مثل هیچ بازیگری نبود، مثل خود سینما بود. صد برابر همهی ما از سوراخسنبههای سینمای مَمَد غوص سریده بود و رفته بود نشسته بود پای هالیوود. البته جایش است اعتراف کنم که کبریت سخت زندگی کرد. پدرش که رفت، یک کافه ازش باقی ماند که عبارت بود از یک دبه خیارشور کپکزده، مقداری رب خشکیدهی سیاه، چهارده تا جعبهی کانادا درای که مشتمل بود بر نُه جعبهی خالی و پنج جعبهی پر؛ و البته وافور و مقاش و منقل.
بیغرض بگویم که این بشر با همان پنج تا جعبهی کانادا درای خواهر شوهر داد، برادر زن داد و قوام داد به خانواده. خانواده عبارت بود از یک حجم ورمکرده از عیاشیهای پدر بزرگوار که لاینقطع بوی الکل میداد و تمام وسایل زندگیاش وصل بود به نخی که سرِ نخ را توی پلنگخانهی پاکستانیها بسته بود به میز قمار. اینطور بود که تا صابجان، مادرش، میآمد دست بزند به چرخخیاطی یا در یخچال یا دکمهی تلویزیون، نخ کشیده میشد و چرخخیاطی یا یخچال یا تلویزیون بال درمیآورد میرفت هوا و دقایقی بعد روی بام پلنگخانه پایین میآمد. چرا؟ چون پدر بزرگوار در همان لحظه، آن و ثانیه، اثاث ذکرشده را باخته بود.
حالا چرا اینها را دارم میگویم؟ اصلا چه شد که حرف به اینجا کشید؟ نقل ولنتاین بود؛ روز عشاق. من در روز عشاق جوان، تصادفا کریم را بعد از خیلی سال دیدم. در شصتوهشتسالگیِ هر دوتایمان. کریم برهوت شده بود. پیر و بیهاله. دلم نگذاشت سمتش نروم و بغل نگیرمش، دست روی شانههایش نکشم. خب ما یک زمانی رقیب عشقی بودیم. رقیب عشقیای که قصهاش توی شهر پهن شد.
ما سه تا بودیم که این رقابت را پایهگذاری کردیم. من، کبریت که ذکرش رفت و داندان که توضیح میدهم دربارهاش. یک چیز ما سه تا را در سه راس یک مثلث جا داد: یک جواب محرز ساده و کوتاه؛ یک اسم. ویتنی هستون.
من دو سال توی در و دهات و پشت کوه و آن سوی رودخانه و توی غار و نوک درخت و هر جا و چیز صعبالعبور که بود، طرحم را گذراندم و بالاخره و بالاخره برگشتم بوشهر. برگشتم که روزهای راحت زندگیام را شروع کنم. یک بیمارستانی من را خواست. کارم شروع شد و گرفت. افتادم پی یک جایی برای مطب. پیدا کردم و درست و راستش که کردم، تابلواش را که چسباندم، سرم را که برگرداندم، سینهبهسینه شدم با کبریت. بعد از کلی سال. این همان مواجههمان با دو تا روپوش سفید است که پیشتر حرفش را زدم. سلام و علیک و ماچ، او از آرژانتین ۸۷ بگوید و من از در و دشت و طبابت و… که یکهو با یک شیب تند حرف رسید به جاهای جزئیتر. قوانین همسایگی؛ که طرح و اساسنامهاش را کبریتخان غیابا نوشته بود. اینطور شروع کرد که: «به هر حال کاریش نمیشه کرد، ما رفیقیم.»
بعد همانجور که عادت ناخواستهاش بود، خیلی سینمایی، در حالی که نور طلایی غروب از پشت میریخت روی شانهاش و دستهایش دهانهی چهارچوب را گرفته بود، گفت: «اگه اجازه بدی دکتر صدات نزنم… مو از لقب آدما خوشم نمیآد.»
بعد گفت: «نمیگم چرا اینهمه جا توی شهر، برداشتی مطبتو اینجا زدی ولی اینو میگم که آشِ مو یهتنه مریضیا رو خوب میکرد. برو بپرس.
میخوام…» کمی شکل جملهاش را نرم کرد. «تحت عنوان رفیق ازت میخوام، به مریضا یادآور بشی که آش کما فیالسابق مفیده براشون. بیش از آنکه و آنچه فکرشو بکنن.»
بعد تا وجدان مرا آرام کند و مطمئنم کند که خواستهاش تعارضی با سوگندنامهی بقراط ندارد گفت: «علم پزشکی از ابوعلی سینا تا الان مُقِر و مُصره که آش درمانگر بزرگیه. تا به حال یه مقالهای دراومده که در مضار آش چهار تا خط نوشته باشه که ارزش چاپ توی یه مگزینی داشته باشه؟» بعد کابوی نیمهشب گوشهی سبیلش را جوید، راه افتاد، عرض خیابان را طی کرد و رفت توی مغازهاش و ملاقه را توی دیگ آشی تاب داد.
و اما داندان… داندان بهتر بود توی میامی، واشینگتن دیسی، پنسیلوانیا یا جایی بین اینها دنیا میآمد و خیال خودش و ما را راحت میکرد. اصلا هیچِ این پسر شبیه ما یا شبیه هیچکس دیگری نبود. آن وقتها ما بهزور میفهمیدیم پرسپولیس بازی روز جمعهاش را چندچند شده ولی او اخبار لِیکِرز را توی انبیای دنبال میکرد. داندان یک میلیون تا صفحه داشت توی خانهشان و همیشه جلوی گمرک میدیدیاش ایستاده با گریکها و روسها صفحه معامله میکند. قسمتی از گفتوگوی تمدنها بود خودش یکتنه.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.