فیلیپ و دبورا سالها است در تلاشاند تا بچهدار شوند، منصرف که میشوند، فیلیپ دیگر پنجاهساله است. در واقع بیشتر دوست دارد این موضوع دیگر مطرح نشود، حس میکند میتواند زندگیاش را بدون فرزند هم بهطرز معقولی به آخر برساند. عکاس موفقی است، هنوز چیزهایی در این دنیا هست که فیلیپ میخواهد از آنها عکس بگیرد، مشغولشان شود، اینطورها هم نیست که هیچ ایدهای نداشته باشد اما دبورا طور دیگری به موضوع نگاه میکند. دبورا حس میکند که بدون فرزند نمیتواند خوشبخت باشد، حسِ وحشتناک ناکامل بودن را دارد، انگار که بدون فرزند بخش واقعا تعیینکنندهای از دانستههایش برای همیشه فلج شده است.
حرفی است که دبورا میزند.
مدام و مدام تکرار میکند. میگوید بهنظرم میآد بدون بچه اصلا دیگه نمیتونم نفس بکشم، چیزی هم نیست که فیلیپ جوابی براش داشته باشه.
پس با هم سر فرزندخواندگی به توافق میرسند.
ازدواج کردهاند، وضع مالی خوبی دارند، دبورا ازدواج که کرد پولدار بود، از خانوادهی مرفهی میآید. مشکل پول نیست. سنِ فیلیپ مشکلساز است، در واقع سنش برای پذیرش یک فرزندخوانده زیاد است. دبورا درست در سن مناسب است، سیوپنجساله، اما فیلیپ ده سالی کامل بیشتر از حد دارد، دبورا بعد از بررسیهایی شرکتی پیدا میکند که به پدرمادرهای سنوسالدار و پیر بچه میدهد، فقط هم بچههای روسی. برای این شرکت سن و سال پدرمادرها کاملا علیالسویه است.
فیلیپ و دبورا آخر هفتهای را در آن شرکت سپری میکنند. با هفت زوج دیگر بهصورت دایره نشستهاند و از خودشان میگویند، سعی دارند تا چیزی در مورد خودشان بگویند، باید تلاش کنند رُک باشند. به حرفهای هم گوش میدهند، هم غافلگیرکننده است و هم متاثرکننده که چقدر همهشان شبیه هماند، خواستهای اندک، حسرت سادهی داشتن یک خانواده.
دبورا میگوید حسرت دارم تا نیازی رو برآورده کنم. حسرت میزی رو دارم که برای سه نفر چیده شده باشه.
فیلیپ کنارش نشسته و دارد نگاهش میکند ـ که چطور دنبال واژهها میگردد، چطور انگشتهایش را در هم میکند، حلقهی ازدواجش را میچرخاند، زنی در موقعیت اضطرار کامل. ولی جملههایی را که دبورا انتخاب کرده و میگوید، در تضادند با نظریههای پیچیدهای که معمولا تمایل به بیانشان دارد، گرایشِ گاه مصیبتبار برای گفتنِ هم این و هم آن. برای گفتنِ ازـ یکـ طرفـ ازـ طرفـ دیگر؛ اینجا انگار دبورا فقط یکوجهی است. دبورا رویش به طرف او نیست، زانوهایش را جمع کرده و نگاهش را انداخته به زمین، برای فیلیپ بهطرز تعجبآوری کاملا غریبه است. دبورا پابرهنه است، فیلیپ به پاهایش نگاه میکند. دارد به طرز و به لحنی که زن کلمهی حسرت را ادا میکند، گوش میکند، چطور کلمه را میکشد. فیلیپ میزی را مجسم میکند که برای سه نفر چیده شده. نورِ روی میز را که از پهلو تابیده روی میز، رومیزی را که سفیدیاش چشم را میزند.
ساختمان گردهمایی شرکت در کوهستان بنا شده؛ صبح که فیلیپ به تراس میآید، برای لحظهی گیجکنندهای اصلا نمیداند که خب چرا اینجا هستند. بوی کاجها. برف نشسته روی قلهها. برای چی آمدهاند اینجا؟ در اتاقِ تاریکِ پشت سرش دبورا روی تخت خوابیده، موهایش ولو شده روی بالش، مثل بادبزنی. بعد فیلیپ دوباره یادش میآید که چرا اینجا هستند.
یکشنبه بعدازظهر مسئول شرکت از آن دو میخواهد که بیایند به سالن اجتماعات. زوجهای دیگر رفتهاند. یا نکند اصلا وجود نداشتهاند، صحنهآرایی بوده، چیدمانی با آینهها تا این زوج، فیلیپ و دبورا، خودشان را نشان بدهند. تا همهچیز خودش را نشان بدهد، بهخصوص آنچه را که میخواهند پنهان کنند.
سالن اجتماعات خالی است. تشکچههایی که آنها دایرهوار رویشان نشسته بودند و میبایست از خودشان میگفتند، کنجی مرتب روی هم چیده شدهاند. مسئول شرکت خواهش میکند کنار میز که حالا وسط سالن است، بنشینند، خودش روبهرویشان مینشیند، آلبومی میگذارد روی میز، بازش میکند، ورق میزند و جستوجو میکند، جایی مکث میکند، صفحهای میزند جلو، برمیگردد عقب، باز جلو. برای آخرین بار تاملی میکند، بعد آلبوم را میچرخاند و میبرد مقابل فیلیپ و دبورا، درست بین دونفرشان.
میگوید، آلکسی. انگار که فقط همین یک انتخاب است و نه بیشتر.
عکس بچه، شاید دوساله، زیر زرورق براق، پایینِ عکس دادههایی دربارهی اصلیت و زادگاهش.
فیلیپ میگوید چرا آلکسی. چرا این بچه. حس میکند پرسشی است که دبورا هرگز به زبان نخواهد آورد. زن دیگر میداند. این بچهی او است.
مسئول شرکت میگوید، بهخاطر این نگاه.
دبورا حرفی نمیزند، کاملا خم شده روی عکس.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردين ۹۶ ببینید.
* این داستان با عنوان Gehirn سال ۲۰۱۶ در مجموعهداستان Lettipark منتشر شده است. ترجمهی این داستان از زبان آلمانی انجام شده و علايم نگارشی متن مطابق داستان اصلی است.