فرِد جوری عوض شده بود که تونی او را به جا نیاورد. هر روز موقع رفتن به نانوایی به او برمیخورد. بعد، فرد یک هفته غیبش زد. تونی خبردار شد که با یک کلوب گردشگری رفته آفریقا. معمولا با شادمانی به هم سلام میدادند، دست هم را میفشردند و چند کلمهای رد و بدل میکردند که جز تضمین سلام فردا تاثیر دیگری نداشت. بیآنکه دوست واقعی باشند، همدیگر را خوب میشناختند، بهظاهر.
در نگاه اول، چطور ممكن بود چنین چیز باورناپذیری اتفاق افتاده باشد. فرد سیاه شده بود، برنزه نه؛ سیاه. تونی با دیدن فرد که از همان سمت پیادهرو طرف او میآمد، با خودش گفت: «انگار خود فرده ولی مثل همیشه راه نمیره. بلندتر هم شده.» و اینکه سیاه بود.
دستش را طرف او دراز کرد، مثل کاری غیرارادی.
«فرد؟ چی شده؟ سیاهِ سیاهی. میدونم رفته بودی آفریقا ولی حیرت میکنم اینجور میبینمت.»
در واقع، دگرگونی چشمگیر بود. فرد قبل از رفتن به آفریقا همهچیز بود جز سیاهپوست. چهرهای گرد و صورتی داشت، با موهای بلوطی روشن.
«جداً بهزور شناختمت، فرد. هیچوقت اینجوری ندیده بودمت. لکلکهای آفریقایی این بلا رو سرت آوردهن؟»
فرد اشکالی در این نمیدید که قبول کند قربانی لکلکی آفریقایی شده. سر تکان میداد، با معصومیتی روستایی لبخند میزد، این پا و آن پا میکرد. رفته بود نانوایی و دو باگت با خود داشت.
«دیدن تو با این رنگ بامزهست.»
این را تونی با آه گفت و راهش را کشید و رفت طرف نانوایی.
تمام روز به فرد فکر کرد. در تلویزیون، برنامههایی راجع به قدرتهای جادوگران آفریقایی دیده بود. از نظر او که ذهنی دکارتی داشت، این موضوع جزو قصههایی فولکلور طبقهبندی میشد. برای یک لحظه هم که شده، کمترین اعتباری برای توضیحهای قومشناسان قائل نبود. آنها ترفندشان این است یكجوری قیافه بگیرند انگار افسانههایی را که تعریف میکنند باور دارند. با این روش، موضوعهایی را که مطالعه میکنند قابل اعتماد جلوه میدهند. وقتی جادوگری ادعا میکند که میتواند یک دشمن را به درخت تبدیل کند، قومشناس شگفتزده میشود، بنا میگذارد به مجیزگویی و مدح و همین به او اجازه میدهد در پژوهشهایش پیشرفت کند. جادوگران هر لافی میزنند. با اینهمه، تونی هیچوقت نشنیده بود که بگویند میتوانند یک سفیدپوست را سیاه کنند. معجزه هم حدی دارد. حتی در آفریقا.
صبح روز بعد، تونی دوباره دست فرد را فشرد و با صدایی نگران بهش گفت: «فرد عزیزم، امیدوارم درد نداشته باشی.»
فرد با لبخندی به پهنای چانهاش به او اطمینان داد: «من حالم خیلی خوبه.»
«چیزی حس نکردی؟»
«نه.»
«کی فهمیدی سیاه شدی؟»
«وقتی خودم رو تو آینه دیدم.»
«احتمالا چند روزی بود که سیاه شده بودی.»
«حتما.»
«سیاه بودی و خبر نداشتی. وحشتناکه. خیال میکردی سفیدی ولی سیاه بودی.»
با این راز از هم جدا شدند. در نانوایی، تونی مسئله را دوباره یادآورد. زن نانوا فینفینکنان براندازش کرد، چون از این سر سال تا آن سرش زکام داشت.
«دیدین چی سر فرد اومده؟ نظرتون چیه؟»
«میدونین، تو کاسبی آدم نمیتونه چیزی بگه…»
«با اینهمه، اون زیادی سیاهه.»
«نه بیشتر از همیشه.»
تونی اصرار نکرد. نانواها هیچوقت نظرشان را نمیگویند. برای آنها، مشتری آدم نیست، فقط سه چهار تا اسکناس است روی مرمر پیشخان. بیشتر به مقدار مصرف نان آدمها علاقه دارند تا خودشان. تونی سر تکان میداد، پلک میزد. دستگیرش میشد زن نانوا چهجور آدمی است. سکوتش گویای همهچیز بود. به هر حال، تونی اینطور فکر میکرد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردين ۹۶ ببینید.
* این داستان با عنوان Le souvenir de Fred سال ۲۰۰۵ در مجموعهداستان Le Bar des habitudes منتشر شده است. ترجمهی این داستان از زبان فرانسوی انجام شده.