در ادامهی سرفصلهای آموزشی دنبالهدار كه تاكنون دربارهی مهارتهای نويسندگی چاپ شده، از چند شمارهی پيش در صفحهی كارگاه داستان، اصغر عبداللهی داستاننويس و فيلمنامهنويس باسابقه، طی سلسله درسهایی به ارائهی اصول درام و نحوهی اجرای آنها در اثر داستانی میپردازد. عبداللهی در هر شماره، با زبانی ساده، داستان شكلگيری يكی از قصهها يا فيلمنامههايش را در قالبی روايی بيان میكند. اين بار او سراغ يكی از اركان اصلی يك اثر نمايشی، يعنی «شخصيت» میرود و با مرور تجربياتش در نوشتن فيلمنامهی يك قناری، يك كلاغ (به كارگردانی خودش) اين مفهوم را به صورت مصداقی شرح میدهد.
همکلاسی بیاستعدادی داشتیم که فاقد تخیل، عاری از شم نویسندگی و تهی از ایده بود. بهاجبار داستان مینوشت. تا زور استاد بالای سرش نبود و ترس نمره، دست به قلم نمیشد. نه کتاب میخواند نه به تئوریهای مربوط به داستان اعتنایی داشت. تنبلی مطلق در امور دیگر زندگی و مشاغل دیگر باعث شده بود در داستان پناهی پیدا کند و از سرزنشهای پدر دور بماند. خنگی بیش از حدش به او ظاهر شوریدهای داده بود که احتمال آن میرفت روزی اثری نادره خلق کند. موجود بهشدت دودوتا چهارتایی بود که قیافهی مجنون گرفته بود. برای نوشتن داستانکهایی که مینوشت هیچ زحمت فکر و خیال به خودش راه نمیداد، دست دراز میکرد و از هر شخصی که دوروبرش بود مینوشت؛ مثلا از من.
روزی داستانکی نوشته بود از من و گفت این تویی. سخت شگفتزده شدم. من در یک داستان بودم، در یک داستان ناشیانه و بد و فاقد ساختار و هرچیز دیگر ولی این من بودم؛ شخصیت یک داستان. در یک نقش فرعی در یک خط، در یک داستان سهصفحهای بدخط. ولی این من بودم، یک شخصیت.
دریچهی تازهای به روی من گشوده شد. همهی تصورات قبلی من از خودم، رنگ باخت.
«همه میتونن یه شخصیت باشن، توی یه داستان؟»
«بله، حتی شما.»
شخصیت یا تخیل میشود و موجود میشود یا موجود است و تخیل میشود. یا ترکیبی از موجود و تخیل است. گاهی از شخصیت به پلات و مضمون میرسیم، گاهی از مضمون به شخصیت میرسیم، گاهی از پلات تخیلشده یا مستند به شخصیت میرسیم. گاهی شخصیت عینا یک آدم واقعی است، گاهی ترکیبی از چند آدم است. یا استنباط ما از یک آدم واقعی است. در واقع وقتی داریم استنباط میکنیم داریم تخیل میکنیم چون استنباط ما از یک آدم عینا خود آن آدم نیست.
استنباط ما از یک شخصیت واقعی یا تخیلشده منصفانه خواهد بود؟
گاهی شخصیت با یک اسم کوچک وارد قصه میشود، گاهی یک زن یا یک مرد است و بعد اسم مشخص پیدا میکند. گاهی در همان یک مرد یا یک زن منحصر و محدود و کلی میماند. گاهی تیپ است و نمونهی یکی از اشخاصی که شغلی دارند، مثلا راننده تاکسی یا خیاط یا سیاستمدار یا زن خانهدار یا کارمند یا کارگر یا…
«برگردیم به اصل مطلب.»
«کجا؟ وقتی اون همکلاسی من…»
«نه، به قصهای که داری، فیلمنامهای که قراره بنویسی. پلات داری یا مضمون یا شخصیت؟»
«داستان دربارهی بزرگواری و بخشندگی، بخشیدن و نبخشیدن…»
«پس داری از مضمون شروع میکنی، پلات نداری.»
«مختصر، همینقدر میبینم که یه زن و مرد تو یه خونه.»
«پس دوتا شخصیت هم داری؟»
«فعلا.»
«و هنوز شخصیت نیستن. شخصیت وقتی شخصیت میشه که فراز و نشیب داشته باشه، قصه از سر گذرونده باشه یا بگذرونه. کنش. کنشها، بیان ذهنیات و گفتار به هر آدمی تشخص میده، ویژگی میده، اونوقت یه شخصیت میشه. مثلا یه معلم شخصیت نیست تا وقتی کنش نشون بده، ذهنیات بده و دست به عمل بزنه. شخصیت یعنی فرد، یعنی پیدا و پنهان یک فرد. فردی که در جاهایی شبیه بقیهست اما درونیات و نیات او از او یه شخصیت بروز میده که با بقیه فرق میکنه و این طبعا مال وقتیه که این آدم رو بذاریم توی یه پلات یه قصه یه ماجرا. گفتی یه زن و مرد توی یه خونه؟ فقط و فقط؟»
یک زن و یک مرد توی یک خانه. به «فقط» وقتی رسیدم که کلمهی فقط را شنیدم. بله، فقط و فقط یک مرد و یک زن و یک خانه. میدانستم هرچه تعداد اشخاص یک قصه بیشتر باشد، هرچقدر تعداد مکانهای یک قصه بیشتر باشد و هرچقدر زمان بیشتر بر قصه بگذرد، پلات بیشتر میدهد و موجب راحتی خیال نویسنده و آسایش خاطر مخاطب است اما چه میشد اگر فقط و فقط یک زن باشد یک مرد و یک خانه؟
نفسم بند آمده بود. برای نویسندهای که اهل ریسک نیست خودخواسته در اینطور هچلی افتادن سخت است.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوششم، اردیبهشت ۹۶ ببینید.