۱۳۳۴، آبادان. نویسنده، فیلمنامهنویس و دستیار کارگردان. کارشناس ادبیات نمایشی از دانشگاه تهران. برندهی سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه در دهمین جشنوارهی بینالمللی فیلم فجر و دیپلم افتخار بهترین فیلمنامه برای فیلم «خداحافظی طولانی» (۱۳۹۳)برای فیلم «خانهی خلوت» (۱۳۷۰). فیلمنامههایی چون «مرسدس» (مسعود کیمیایی)، «باران و بومی» (رخشان بنیاعتماد)، «غریبانه» (احمد امینی) و «خواهران غریب» (کیومرث پوراحمد) را نوشته است. مجموعه داستان «سایبانی از حصیر» و داستان کوتاه «آبیهای غمناک بارون» آثار داستانی او هستند.
تا آن موقع چیز چندانی از اکبر رادی نخوانده بودم. اما خب معلوم بود که محل وقوع داستانهای مرگ در پاییز شمال است. و حالا نمایش در هوای دمکرده و داغ آبادان میگذشت. باید از صحنه که دکورِ طبعا سرهمبندیشدهای بود چشم برنمیداشتی.
موهای خانم كریمی سفید شده، رنگ نمیكنه. مهندسم دیگه مویی واسهش نمونده. این دوتا یه وقتی عاشق هم بودن. یه نامهی عاشقانه مهندس مینویسه واسه خانم كریمی اما از بد حادثه نامه به دست خواهر خانم كریمی میرسه اونم بدجنسی میكنه و نامه رو نشون نمیده.
چشمهایش باید کمی آبی باشد یا شاید سبز. مینشیند. زیر فنجان دستمالکاغذی گذاشته و قاشق و یک تکه شکلات: «خانم مادرم هروخ میخواس آدرس بده میگفت بیا باغ مجدالدوله، نرسیده به کوچهی گرجیها. همیشه هم یادش نبود شمارهی خونه چنده. گوشی رو میذاشت میرفت پلاک خونه رو نگاه میکرد میاومد.»
آنوقتها فیلمنامهنویسی سخت نبود چون سوژهها و موضوعات مکرر نشده بودند. هر موضوع و مضمونی کموبیش و با اندکی درایت در آشناییزدایی در پرداخت میتوانست قابل مذاکره باشد. گرچه در این نوع قصهپردازی هر موضوع گفتهشده را میشود دوباره طرح کرد.
شرح صحنه اشتراک بین نویسنده و کارگردان است. باید با پلات و مضمون قصه و طبعا فضای قصه و تاریخیت قصه و شخصیتپردازی اشخاص قصه انطباق داشته باشد. زیادهگویی نکند. حوصلهسربر نباشد. نقش دیگران را به عهده نگیرد. شرح صحنه داستان کوتاه مستقل نیست.
قصه با یک ایده شروع میشود یا فکر یا مضمون یا پلاتی نصفونیمه اما شروع کردن یک قصه با فقط حسی از فضایی که دوست داری تجربهاش کنی خیلی ریسکپذیر است. خیلی زیاد.
گاهی با ایده با فکری که زده به سرت لج کن، بگو نمینویسم بگو چرا باید بنویسم. دیگران نوشتن به اون خوبی من چرا باید بنویسم. اونوقت اگه دیدی یهجوریه که نمیتونی ننویسی یه خلاصه ازش دربیار ببین اصلا پلات (طرح، پیرنگ، بیرنگ) مایه دست میده. اگه پلات میده مضمون قابل عرضی هم میده اونوقت بنویس.
یکی از ژانرهایی که خیلی به تعریف ژانر نزدیک است و نمیشود کلک زد و چیزهای دیگری با آن قاتی زد، ژانر پلیسیمعمایی است، همان که مسما شده به رمان ـ مسئله. منظور این است که اصل بر پلات باشد نه مضمون و با منطقی و استدلالی و استنباطی فراتر از فرد نویسنده و خلقیات و درونیات و نیات او نوشته شده باشد.
در ادامهی سرفصلهای آموزشی دنبالهدار كه تاكنون دربارهی مهارتهای نويسندگی چاپ شده، از چند شمارهی پيش در صفحهی كارگاه داستان، اصغر عبداللهی داستاننويس و فيلمنامهنويس باسابقه، طی سلسله درسهایی به ارائهی اصول درام و نحوهی اجرای آنها در اثر داستانی میپردازد.
فردای بعد از این مکالمهي تلفنی ميروم تهیهکننده را ميبینم. دفترش خیابان لالهزار در یک کوچهي فرعی است. از این ساختمانهاي متروکه. تهیهکننده در طبقهي سوم است. عاقلهمردی که خودش ميگوید از پادویی سینما شروع کرده تا حالا که پنج فیلم تهیه کرده. آبدارچی و منشی ندارد، خودش چای ميریزد. پوسترهر پنج فیلمی را که تهیه کرده زده به دیوار.
قاسم هاشمينژاد ـ دو دههي بعد ـ هیچ شباهتی به نویسندهاي که رمان فیلدرتاریکی را نوشته بود نداشت. وارستهمردی شده بود کمحرف، کمغذا و کمتوقع. عرقچین سفیدی سرش ميگذاشت. حتی تابستان هم از باد سردی که نبود لباس گرم تنش ميکرد ــ کت و شلوار نخی پاییزی و کمی گل و گشاد.
آژان شصتساله، خسته و خوابزده روی چارپایه، دم در سلمانی نظافت نشسته بود و به خیابان نیلیرنگ از نمنم بارانِ سرچشمه در پنج صبح زل زده بود. صدای سُم اسب و چرخ درشکهی دواسبه را روی سنگفرش شنید؛ سر چرخاند سمت خیابان سیروس. درسرش گذشت «یه درشکهی دواسبه ساعت پنج صب اول مهرماه، در نمنم پاییزی سال هزاروسیصدوبیست، بلاشک حامل یه رازه، یه حادثه در شرف وقوع».
راه میافتم. زنم با چشمان خیس تا فرودگاه میآید. او تنها بدرقهکنندهی این پرواز داخلی، در لابی خلوتِ روز داغ تابستان تهران، طوری به من خیره مانده انگار دارم برای همیشه از او دور میشوم. اگر میشد قطرهای از اشک او را بچشم، حدسم قرین به یقین میشد که این اشکها شور است.
آن سالها تنهایی عیب نبود، عجیب هم نبود، هرچه مجرد بود از همهجای مملکت میآمد آبادان به هوای کمپانی نفت به هوای بارانداز یا رفتن به کویت. حالا آنهمه کافه، باشگاه و سینما یادم میآید و آنهمه مرد جوان را که در محلههای مجردیِ شبهجزیره هالتر میزدند.
ليلا به باد داغي فكر كرد روي صورت گرد و جوگندمي و خيس عرق عدنان. عدنان به چشمهاي قهوهای ليلا فكركرد در كوچهباغي در الهيه. بارها در همين كوچه تكيه داده بود به ديوار. بار اول در همين كوچه خرمالو خورده بود.