خواب‌ها را نمی‌شود تایپ کرد

اصغر بشارتی

داستان

«رفته تو خَن لنج‌، شب و روز همون‌جان. یه هفته‌ن. شبا می‌رم پیشش‌، رو لنج می‌خوابم. یه چیزایی داره که گمونم فقط به تو می‌گه. پاشو بیا.»

راه می‌افتم. زنم با چشمان خیس تا فرودگاه می‌آید. او تنها بدرقه‌کننده‌ی این پرواز داخلی‌، در لابی خلوتِ روز داغ تابستان تهران‌، طوری به من خیره مانده انگار دارم برای همیشه از او دور می‌شوم. اگر می‌شد قطره‌ای از اشک او را بچشم، حدسم قرین به یقین می‌شد که این اشک‌ها شور است. دلشوره‌ی شوربختی من یا پدر هفتادویک‌ساله‌ای که رفته توی خن لنج؟

«اون‌جا الان خوشه‌های رنگی خارَک از نخل آویزونه مث یه لوستر. فصل زاییدن بلبل خرما. فصل میگو. فصل مه.»

«پنجاه‌درجه بالای صفره اون‌جا الان. بعدشم‌، توداری می‌ری… یتیم‌شدن سخته، اونم تو سی‌سالگی.»

«اون هنوز زنده‌س‌، رفته تو خن لنج. دو سه‌روز می‌مونم برمی‌گردم. برو دیگه دارن منو صدا می‌زنن سوار شم.»

هیچ مسافری در این بوئینگ‌، آشنا نیست. تک‌وتوک زن مانتویی‌، بقیه مرد جوان. تندتند کمربندها را می‌بندند، پشتی صندلی را می‌خوابانند و می‌خوابند. وقتی خانم جوان دارد پانتومیم نکات ایمنی را اجرا می‌کند، فقط من به او چشم دوخته‌ام. هرچه مهماندار هست باعجله می‌آیند و پشتی صندلی‌ها را به حالت عادی برمی‌گردانند.

هواپیما که بلند می‌شود، من هم چشم برهم می‌گذارم تا یک خانه‌ی کاه‌گلی بزرگ ببینم با درخت انجیر معابدی وسط حیاط سیمانی و بهارخوابی سرپوشیده و صدای هوف بادی که از بادگیر به اتاق کوچکی می‌پیچد که کودکی مرا خنک کرده. می‌توانستم زمان را متوقف کنم و به حفره‌ي تاریک بادگیر خیره بشوم و حدس بزنم این جاشویی که الان دارد روی اسکله داد می‌زند یا می‌خندد یا آواز می‌خواند کیست. گاهی که شک می‌کردم بلند می‌شدم می‌دویدم می‌رفتم روی بام و به اسکله‌ی چوبی نگاه می‌کردم. می‌توانستم رد صدا را بگیرم و از لابه‌لای لنج‌ها چشم بچرخانم در موج‌شکن؛ جاشوهایی که آن‌موقعِ روز لنج را آب‌وجارو می‌کردند یا بار می‌بردند به لنج، جاشوی آوازه‌خوان را ببینم؛ اگر مه نبود، اگر غبار نبود، اگر بارانِ ریز و لبریزِ پاییزی نبود‌، اگرجاشو هنوز می‌خواند.
بندر همان بوی همیشگی را دارد‌، بوی خاک مرجانی آمیخته با نم و جلبک دریا و درختان حاره‌ای که مزه‌ی گس و تلخی دارند؛ و حالا این باد شمالی، در رنگ طلایی آفتاب ساعت چهار. راننده دارد به‌سرعت در جاده‌ی خلوت وبی‌پیچ‌وخمِ بندر می‌راند که زنم زنگ می‌زند.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاهم، آذر ۹۳ بخوانید.