هاملت در نم‌نم باران

وحید چمانی/ اسید آمینه (رنگ روغن روی مقوا، ۳۵*۵۰ سانتی‌متر) - ۱۳۸۹

داستان

آژان شصت‌ساله، خسته و خواب‌زده روی چارپایه، دم در سلمانی نظافت نشسته‌ بود و به خیابان نیلی‌رنگ از نم‌نم بارانِ سرچشمه در پنج صبح زل زده ‌بود. صدای سُم اسب و چرخ درشکه‌ی دواسبه را روی سنگ‌فرش شنید؛ سر چرخاند سمت خیابان سیروس. درسرش گذشت «یه درشکه‌ی دواسبه ساعت پنج صب اول مهرماه، در نم‌نم پاییزی سال هزاروسیصد‌وبیست، بلاشک حامل یه رازه، یه حادثه در شرف وقوع».

اگر درشکه از محل کشیک او عبور می‌کرد و همین‌طور تلق‌تلق‌کنان از میدان بهارستان می‌گذشت و راز را به خیابان و خانه‌ای دور از چشم او می‌بُرد، هیچ مانعی نداشت. رازهای زیادی در این شهر در شرف وقوع بود که دخلی به این آژان عیالوار نداشت اما درشکه درست جلوی چشمان خسته و خمار آژان توقف کرد. سورچی مهار هر دو اسب را با هیش کش‌داری کشید. توقع آژان این بود که سورچیِ احتمالا مسن درشکه، شولایی را که بر سروشانه انداخته، کنار بزند و به او سلامی بکند یا لااقل سیگار را از لب بردارد و دستی در هوا تکان بدهد؛ اما هیچ چم و خمی از سورچی بروز داده نشد.
آژان نیم‌خیز شد. طبق دستورالعمل نظمیه وظیفه داشت مانع هر نوع ترددی در این ساعت غیرمجاز بشود بلکه درشکه و سورچی و مسافر را جلب کند یا لااقل تفتیش کند «در ساعت قدغن به چه مناسبت…»

جوانی در کت‌و‌شلوار مشکی، پیراهن سفید، فُکل‌زده با کلاه فرنگی از زیر کروکی چرمی درشکه پایین آمد و اسکناسی به سورچی داد. حامل یک صندوق بود؛ صندوق چوبی با روکش چرم قهوه‌ای که تفاوت کلی با یک بقچه، خورجین یا حتی چمدان داشت. درشکه با هیش سورچی راه افتاد رفت. جوان دستگیره‌ی طلایی‌رنگ صندوق را با دست راست گرفته‌ بود، سلانه‌سلانه ‌آمد به پیاده‌رو. آژان بلند شد، یونیفرم را مرتب کرد و به انتظار ایستاد. در سرش گذشت «این مسافر ناشناس الساعه سلامی می‌ده، بلکه هم آدرس جایی رو بپرسه».

جوان نسبتا قدبلند و نسبتا خوش‌قیافه با اشاره‌ی دو انگشت شست و سبابه به کلاه، به شیوه‌ی مرسوم فرنگان عرض ادبی کرد و رفت سمت قهوه‌خانه‌ی اطمینان که نیم‌ساعتی می‌شد چراغ زنبوری سردرش را روشن کرده ‌بود. آژان سرچرخاند به رد جوان و تا وقتی وارد قهوه‌خانه شد، با دهان نیمه‌باز به صدای منظم پاشنه‌های چکمه‌های براق او بر آجرهای لق پیاده‌رو گوش داد.

در سر آژان گذشت «یه جوون متشخص، این‌طور در لباس فرنگی، آداب معاشرت فرنگی، با صندوق روکش چرمی، این وقت صُب، تو تهرون چی‌کار داره؟ تو قهوه‌خونه‌ی طغرل‌سبیل چی‌کار داره؟ اونم این روزا که هیچ معلوم کسی نیس قراره چی بشه. هر روز یه شایعه، هر روز یه جور خبر؟ از کجا اومده؟ تو این شهر چی می‌خواد؟ سر پست و کشیک من چی می‌خواد؟ تو راپرت یومیه به نظمیه چی بگم بنویسن؟ بگم یه همچه شخصی اومد رفت تو قهوه‌خونه‌ي اطمینان، اونم با یه صندوق روکش چرمی، نمی‌پرسن شخص مزبور که بود؟ از کجا اومده بود؟ چه در سر داشته؟ اگه شخص ناشناسی…»

آژان چارپایه را برداشت راه افتاد رفت سمت قهوه‌خانه. بهانه‌اش تحویل چارپایه به طغرل‌سبیل بود. صحیح هم نبود آژانِ پست حالا که هوا داشت روشن و عنقریب ایاب‌وذهاب می‌شد، روی چارپایه نشسته باشد. بهانه‌ی دیگرش هم این بود که هر روز همین ‌موقع در قهوه‌خانه ناشتا می‌کرد.

مشتری قهوه‌خانه منحصر بود به همین جوان متشخص. نشسته بود زیر تابلوی جنگ رستم و دیو. کلاه شاپو را گذاشته بود روی میز. صندوق کنار دستش روی نیمکت بود. فعلا یک استکان چای دستش بود اما معلوم بود سفارش املت داده چون طغرل گوجه‌های کاردی‌‌شده را می‌ریخت توی ماهی‌تابه.

آژان چارپایه را گذاشت زیر میز دراز بساط منقل و سماور. طغرل سرش را طوری تکان داد یعنی خود آژان از قوری چای بریزد. جوان متشخص نیم‌نگاهی انداخت به آژان. جرعه‌ای چای نوشید و به خیابان نیلی‌رنگ پر از نم‌نم باران خیره شد. طغرل تندوتیز رفت دم در و به سمت چپ نگاه کرد. دستش را طوری در هوا‌ چرخاند یعنی چی شد پس. آژان نشست روبه‌روی جوان متشخص.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وپنجم، خرداد ۹۴ ببینید.