در ادامهی سرفصلهای آموزشی دنبالهدار که تاکنون دربارهی مهارتهای نویسندگی چاپ شده، از چند شمارهی پیش در صفحهی کارگاه داستان، اصغر عبداللهی داستاننویس و فیلمنامهنویس باسابقه، طی سلسله درسهایی به ارائهی اصول درام و نحوهی اجرای آنها در اثر داستانی میپردازد. عبداللهی در هر شماره، با زبانی ساده، داستان شکلگیری یکی از قصهها یا فیلمنامههایش را در قالبی روایی بیان میکند. این بار او سراغ یکی از ارکان اصلی یک اثر نمایشی، یعنی «شخصیت» میرود و با مرور تجربیاتش در نوشتن فیلمنامهی جستوجو در جزیره این مفهوم را به صورت مصداقی شرح میدهد.
یک ژانر هست که در کتابهای تئوریک و ویکیپدیا نیست؛ این ژانر همان ژانری است که ناگهان مرسوم میشود. این ژانر گاهی مکان است مثل رمانها یا فیلمهایی که در یک ویلا یا آپارتمان میگذرد. یا چالش عاطفی یک دختر پسر است یا ژانر در مضمون است، مثل افسردگی یا هویت یا آنلاین نوشتن رمان یا اعتیاد یک شخص معتاد. گاهی این شخص معتاد از طبقهی متوسط است گاهی نوع فقیرانهاش باب میشود. مکان هم (مثلا ویلا یا عمارتی قدیمی و شبه گوتیک) الزاما تعیینکنندهی ژانر نیست چون در این ویلا یا عمارت قدیمی هر حکایتی میشود رخ بدهد، از عاشقانه تا تاریخیسیاسی تا ژانر وحشت تا نوآر و غیره اما وقتی قصههای ویلایی مد زمانه میشود انگار خودش یک ژانر میشود. منظورم این است که وقتی داستانی دارم که در یک ویلا رخ میدهد یا میخواهم داستانی بنویسم که در یک ویلا رخ میدهد معنیاش این است که اول دارم به فیلمی ارزانقیمت و جمعوجور و کمخرج میاندیشم، بعد به اینکه قصهاش چه باشد. بنابراین شروع فکر از یک ویلا یا آپارتمان یا عمارت قدیمی بیآنکه ژانر باشد تبدیل میشود به ژانر غالب زمانه و کلیشه و قصههای شبیه به هم، اشخاص شبیه به هم. بعد برای تنوعبخشی به ژانر گاهی قصه در راه ویلا یا عمارت رخ میدهد که خب میشود ژانر جادهای.
کسی که به نوع غالب زمانه تاسی میکند طبعا از کلیشههای مشابه خواسته ناخواسته پیروی میکند، مثلا شخصیت یا شخصیتهای عصبی که گاهی بیخود و بیجهت داد میزنند یا مشت به در و دیوار میکوبند. آدمها وقتی داد میزنند خیلی شبیه به هم میشوند. وقتی هم لش حرف میزنند خیلی شبیه به هم میشوند.
یکی از ژانرهایی که خیلی به تعریف ژانر نزدیک است و نمیشود کلک زد و چیزهای دیگری با آن قاتی زد، ژانر پلیسیمعمایی است، همان که مسما شده به رمان ـ مسئله. منظور این است که اصل بر پلات باشد نه مضمون و با منطقی و استدلالی و استنباطی فراتر از فرد نویسنده و خلقیات و درونیات و نیات او نوشته شده باشد. غرض نویسنده هرچه باشد باید مطابق با قواعد ژانر باشد اما وقتی این ژانر کلا و از اساس متعلق به ما نیست چقدر و تا کجا میشود قواعد آن را رعایت کرد؟
یک یادآوری: یک وقتی جناب کاظمخان مستعانالسلطان پس از خواندن یک یا چند رمان پلیسی از نوع شرلوک هلمز به صرافت افتاد رمانی در این ژانر بنویسد. داروغهی اصفهان را نوشت. ای بسا تصور جناب این بود که هر بار یک معما پیش پای قهرمان بگذارد تا او معما را حل و قاطبهی مخاطبان این نوع رمان را به وجد بیاورد. روی جلد هم عینا و بهصراحت اعلام شده داروغهی اصفهان یا شرلوک هلمز ایران. یعنی بیبروبرگرد قرار است در قواعد این سنخ رمان باشد. در فصل اول و در معرفی قهرمان کموبیش رعایت قاعده و آداب نوشتن رمان نوع شده. معما طرح میشود اما بهمرور از نوع رمان پلیسیمعمایی یا رمان مسئله به هزارویک شب یا چیزی شبیه به سمک عیار تبدیل میشود. نویسنده هم ظاهرا قید دنباله را میزند و دیگر نه معمایی طرح میکند نه رمان دیگری مینویسد. قهرمان رمان شغلش را از دست میدهد.
«بسیار خب، میخوای یه داستان پلیسیمعمایی بنویسی؟ چرا این ژانر؟»
از اینجا شروع شد، در سالهای شروع جنگ فقط با لنجهای باری و ماهیگیری میشد از بندر به جزیره رفت. از بندرلنگه یا کنگ یا چارک با کشتی یا لنج. یک سفر دریایی هیجانانگیز و البته کمی نامطمئن. نویسنده و دستیار کارگردان و طراح صحنه و لباس جهیزیه برای رباب بودم. با مدیر تولید از تهران تا بندر لنگه با اتوبوس رفتیم. قصه تماما در جزیرهی کیش میگذشت. پاییز بود و هنوز میشد به دریا اعتماد کرد که ناگهان طوفانی نشود.
توی لنگه و کنگ کشتی و لنج برای سفر به جزیره نبود. رفتیم تا بندر چارک. بندر کوچکی در همان نزدیکی. دم غروب رسیدیم و باید صبر میکردیم تا صبح. جایی بود که میگفتند اینجا مسافرخانه است. خانهای به قول جنوبیها دنگال؛ حیاطی با کف سیمانی و اتاقهای کوچکی دورتادور حیاط. توی هر اتاق دو تخت تکنفره. پیرمردی رسپشن بود. پیراهن چهارخانه روی لنگوته با دمپایی انگشتی. ما بودیم و تعدادی زن و مرد بندری که میگفتند چترباز چون میرفتند از جزیره جنس (برنج، شکر، شامپو و لوازم خانگی) مختصری بار میزدند میآوردند.
به قاب در اتاق پردهای رنگارنگ بود و لامپی از سیمی لخت از سقف آویزان بود و صدای باد و بوی دریا و صدای موج دریا از در باز حیاط میپیچید توی اتاقها. بعد مه متراکم شد و مسافرخانه را پوشاند. سفیدی مهتاب مانند مه توی حیاط طوری بود که گاهی که مسافری یا همان رسپشن، چراغبهدست به دستشویی ته حیاط میرفت انگار توی یک نقاشی آبرنگ است توی یک تابلو. همهچیز طرحی از آن چیز بود. رادیویی هم روشن بود روی طول موجی که دور و نزدیک میشد. صدای اندوهناک خوانندهی عرب کم و زیاد میشد و مناسب این تابلوی نقاشی نبود.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.