«دارم روزنامهي ديروز رو ميخونم، اينجا هميشه، امروز روزنامهی ديروز به دستمون ميرسه. ما همينقدر آپتوديت هسيم و حالا دارم ورق به ورق ميدم به اين باد داغ بندر. روزنامهها دارن بالبالزنون ميرن طرف نخلا. باد…»
در گوشيِ موبايلِ ليلا، خنده و باد پيچيد، باد در سعفهای بلند درخت نخل بود كه ميپيچيد. در سعفهای از سبزي به زردي زدهي تابستان بندر لنگه. در جايي كه عدنان ميگفت نزديك اسكله است و به ديوار كاهگلي يك خانهی دنگال تكيه داده و هوا آنقدر داغ است كه به شوخي و با لحن روزنامهای میگفت انسان دلش ميخواهد بزند زير آواز يعني همينجوري بداهه بخواند و از نصفهی يك آهنگ برود توي يك آهنگ ديگر.
ليلا گفت: «اما من دارم تو همون كوچهی دراز و باريك با ديواراي آجري راه ميرم، از سر ديوارا شاخوبرگ درختاي خرمالو و انجير و چهميدونم چهچيزاي ديگهای اومده تو كوچه. من از تو سايه دارم ميرم، خنكه چون بفهمينفهمي يه باد كه مامان ميگه بادِ مخمور تابستون شمرون هم هس.»
«الان چه طوري هستي؟»
«يه شال نازك يشمي، يه مانتوی دودي بلند تا روي زانو، يه شلوار جين زِوار دررفته، يه كفش چرميِ مشكيِ بيبند. كولهی برزنتي سال اول دانشكده رو هم دارم. چيزيَم توش نيس، يه مجموعهداستان از وونهگات گذاشتم كه اگه ازدسِ مامان و مهمونی شب خانمجان حوصلهم سررفت كه حتما سر میره بخونم. و تو؟»
«من يه شلوار نونوار دارم، مشكي، از ته لنجفروشا خريدم ديروز. يه پيرهن چارخونهی آستين كوتاه كه از دور زرد ميزنه، صندل چرمي بابام. الانم بلند شدم دارم ميرم طرف اسكله، بايد برم رو لنج به بابام كمك كنم. جاشوهاش نيومدن، دستنهان. دارم ازروي يه نهر آب ميپرم…»
«كجايي؟»
«از يه باريكهراه تو نخلستون ميرم. اون باد مخمور الهيهی تهران اينجا نيس، انگار يهجايي آتيش روشنه داغيش ميآد اينور ميخوره تو صورت من.»
ليلا به باد داغي فكر كرد روي صورت گرد و جوگندمي و خيس عرق عدنان. عدنان به چشمهاي قهوهای ليلا فكركرد در كوچهباغي در الهيه. بارها در همين كوچه تكيه داده بود به ديوار. بار اول در همين كوچه خرمالو خورده بود. پاييز بود و خرمالوها از سر ديواري كه او تكيه داده بود، به شاخههای نمناك از بارانِ ريزي كه ميآمد، آويزان بودند. عدنان دوتا خرمالو چيد.
ليلا گفت: «هنوزداري تو باريكهراه نخلستان ميري؟»
عدنان در باريكهراه نخلستان ميرفت. پرندهای در بادِ داغ بالبالزنان از كنار او گذشت. بوي خاكِ ششماه باراننخورده، بوي خرماي شيرينشدهی آويزان از نخل، بوي نهرهايي كه وسط نخلستان كشيده بودند و صداي قورباغه ميآمد.
عدنان گفت: «به قول ما جنوبيها، بله ِبله، هنو تو نخلستون هسم. دارم ميسوزم و مث خرما ميپزم. ناگفته نماند كه دارم به صداي كفشاي تو، تو اون كوچهی پر از سايه و برگ فكر ميكنم.»
«دلت ميخواس اينجا بودي؟»
ليلا در كوچهی ديگری بود. در يك كوچهی باريك با ديواري شكمداده و درخت ناروني وسط كوچه. فقط دو در، در كوچه بود. يكي از درها سكوی آجري داشت. يك زن در چادري با زمينهی سفيد و گلهاي ريزِ سبز، نشسته بود روي سكوی خانهای که درِ دو لَتهی چوبی داشت و سایهای از درخت نارون و نگاهش به لیلا بود.
«يه كوچه قبل ازخونهی خانمجان، تو اون كوچهم كه دوتا درِ چوبی داره و دوتا باغِ پر از درختاي چنار و توت. يادت هس يه روز یه بادبادك قرمز از باغِ سمت راستي اومد بيرون برداشتيم فراركرديم تو بازار تجريش ولش كرديم وسط جمعيت؟»
«آره، اين همون روزي بود كه دستم آمد تو عاشق يه آقايي هستي كه شبيه به جوونيهای كلارك گيبله.»
«چه ابري شد يههو، اوه…»
«چي شد؟»
در كوچه توفان شد. برگهای زود خشكشده از درخت جدا ميشدند، خاك كوچه هم بلند شده بود. ليلا پشت كرد به توفان. شال را چسبيده بود كه باد نبرَد. رعدوبرق شد و باران سيلآسا شروع شد. سهتا نوجوان غيهكشان از روبهرو ميدويدند به سمت ليلا. از دوروبرِ ليلا گذشتند. ليلا زير باران و باد، قوز كرده بود. باد تمام شد، باران هم تمام شد.
«قد هفتثانيه توفان شد و بارون باريد. حالا ديگه تموم شد.»
«تو رسيدي به لنج بابات؟»
«نه، يعني آره، ديگه رو اسكلهم.»
عدنان روي اسكله بود. صندل خيسشده از باد داغ توی پایش سُر میخورد و كلافهكننده شده بود. سه دكمهی بالاي پيراهنش را باز كرده بود. سرش را انداخته بود پايين تا آفتاب كه روبهرویش وسط دريا بود از روي سرش بگذرد. لنجها در رخوت و تعطيليِ ظهر تابستان بندر، تكان مختصري داشتند و هيچ صدايي از آنها نمیآمد. وقت خواب جاشوها و ملاحها بود.
«آب الان چه رنگيه؟»
«مث يه پلاستيك نرم و نازك و خاكيرنگ. چون موج نيس، البت داره جزر ميشه دریا داره ميآد بالا.»
«آره، صداي جزر و مدِ آب هنوز تو موبايلم هس و البته صداي شعرخوندن تو. ديشب گوش دادم به صدات… چرا اينقدر پرهور رو دوس داري تو؟»
«بايد يكي رو دوس ميداشتم بالاخره، يهروز تصميم گرفتم پرهور رو دوس داشته باشم تا هروقت يكي ازم پرسيد چه شاعري دوس داري، بگم ژاك پرهور. از اسمش خوشم ميآد.»
«چرا صبريه رو دوس نداري؟»
«كدوم صبريه؟»
ليلا از پيچِ يك كوچه گذشت كه دوطرفش ساختمان چندطبقه بود با نماهايي از آجر يا سنگ يا شيشهی بدشكل. اين كوچه هيچ شباهتي به گذشتهی اين درهی سرسبز نداشت. جاي خواب بود و پاركينگ براي ماشينها. دختر جواني كه تكيه داده بود به يك ماشين، آشكارا از درد افسردگي مزمن داشت زود پير ميشد. ليلا از كنار او گذشت.
«سمبليك حرف زدم استاد، گفتم شايد تو اين ششماهي كه برگشتي بندر يه صبريه يا بدريه يا هانيه…»
عدنان بلند خنديد و از روي چوب پهني كه پل بين اسكله و لنج بود، رفت روي لنج كوچك ماهیگيريِ پدرش كه دستبهقد ايستاده بود روي عرشه و به عدنان نگاه ميكرد. سلام عدنان را ليلا شنيد.
«قطع ميكنم. ناخدا يقهگيرت نشه يهوقت.» و بلند خنديد. عدنان اين خنده را كه از سه فنجان قهوهترك روزانه كنترآلتو شده بود، به بادي تشبيه ميكرد كه معلوم نيست از كدام سمت ميوزد. عدنان موبايل را گذاشت توی جيب پيراهنش. ليلا پيچيد در يك كوچهی قديمي، باريك و دراز وپر از درخت و يك درِ چوبي با کاشی لاجوردی خوشرنگ«وَ اِن يَكاد»ِ سردَرَش. ديوار خانه كاهگلي بود، هنوز. درخت گردو و صنوبر و چنار داشت. لیلا به یک در تازه ساز آهنی پر از نقش و نگار رسید. زنگ قديمي گوشهی در بود. ليلا زنگ زد.
* رسمالخط و شیوهی نگارش و ویرایش این داستان به عهدهی نویسنده بوده و تابع شیوهنامهی مجلهی داستان نیست.
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی سیام، آذر ۱۳۹۲ بخوانید.
عالي بود…
يکي از بهترينهاي اين شماره بود…