در ادامهی سرفصلهای آموزشی دنبالهدار كه تاكنون دربارهی مهارتهای نویسندگی چاپ شده، از شمارههای پیش در صفحهی كارگاه داستان، اصغر عبداللهی داستاننویس و فیلمنامهنویس باسابقه، طی سلسلهدرسهایی به ارائهی اصول درام و نحوهی اجرای آنها در اثر داستانی میپردازد. عبداللهی در هر شماره، با زبانی ساده، داستان شكلگیری یكی از قصهها یا فیلمنامههایش را در قالبی روایی بیان میكند. این بار او سراغ یكی از اركان اصلی یك اثر نمایشی، یعنی «پایانبندی» میرود و با مرور تجربیاتش در نوشتن یك فیلمنامهی بیسرانجام این مفهوم را به صورت مصداقی شرح میدهد.
از همان قصهی اولی که نوشتم، خوف پایانبندی قصه در من شروع شد. با شروع ایده به خودم نهیب میزدم: «اگه نمیدونی پایانش چی میشه شروع نکن.» یک راهش این است که پلات قصه کامل نوشته شود و بعد شروع کنیم به نوشتن اما معمولا این شانس که ایده با پایانبندیاش به ذهن نویسنده خطور کند همیشه دست نمیدهد. هروقت كسی شروع میکرد قصهای را تعریف كند، من از اواسط روایت به فکر میافتادم این قصه را قرار است چطور به سرانجام برساند؛ پایانی غیرمنتظره یا پایانی غیر غیرمنتظره یا همهچیز با یك ویرگول و نقطهچین تمام میشود.
اگر اجباری در کار بود که هر قصهای از پایانبندیاش شروع شود قطعا اینهمه قصهی خوب و بد هیچوقت نوشته نمیشد. منظورم این است که رسیدن به پایان مناسب یک قصه، شانسی است که کمتر در خانهی نویسنده را میزند.
بنابراین وقتی قرار شد بروم جایی که میدانستم قرار بر این است قصهی شخصی را بشنوم و بعد بر اساس آن فیلمنامه بنویسم تمام هم و غمم پایان قصهای بود که نمیدانستم چیست. حتی خوف گم کردن آدرس در شهری ناشناس هم به اندازهی خوف به پایان نرسیدن یک قصه نیست.
«آدرس سرراسته، شما بیا دزاشیب، از کجا میآی؟»
«دانشگاه تهران.»
«خیله خب، بیا تو جاده شمرون یا ولیعصر، بعد راس بیا تا میدون تجریش بعد دزاشیب. وسطای خیابون یه خیابون فرعی هس، الان دیگه کاشی نداره. اسمش بوده شادکام. یه درخت چنار خیلی قدیمی نبش کوچهس، روش با رنگ قهوهای نوشته شادکام؛ بیا تو اون بعد یه کوچهس، سمت راست، یه کوچهی بنبست. هنوز کاشی داره سر کوچه. بنبست محجوبی، پلاک هشت. دو تا زنگ داره. شما اون سفیده رو بزن. ساعت پنج عصر.»
زنم نقشهی صد لا شده را که قد کف دست است پهن میکند وسط اتاق تا نشان دهد چطوری بروم که برسم به خیابان ناشناسی در تهران سال ۶۰.
«این جادهی قدیم شمرون. اینم دزاشیب. کوچه باید اینجاها باشه. نترس گم نمیشی. این شمال، کوه رو نشونه بگیر. اینور شرق اینور غرب، اینم مرکز شهر که ما هستیم. صب که میری بیرون نقشه رو بذار تو جیبت.»
ساعت سهونیم بدون نقشه، هولزده، تاکسی به تاکسی میکنم تا میرسم به میدان تجریش. این اولین اقامت پاییزی من در این شهر شیبدار است. روی کوه برف نشسته. من قطعا توی پالتوی کهربایی نیمداری که از بازار گمرک خریدهام قوز کردهام. شک ندارم در آن سه ربع ساعتی که در راه بودهام تا برسم به میدان تجریش فقط چنارها را نگاه کردهام و اندازه گرفتهام کدام یکی بلندترین چنار این خیابان طولانی است. صدای کلاغ را وقتی میشنوم كه میرسم نبش خیابان دزاشیب و نفس راحت میکشم که رسیدهام و احتمال گم شدنم به حداقل رسیده. حدس میزنم همین جمعیت شتابانی که در راه دیدهام از همهی اهالی بندر بیشتر بوده. تا خیابان فرعی شادکام میروم. این همان چنار است، درخت پاییززدهی خمشدهای روی جوی کوچک آب. به کوچه سرک میکشم. هر دو سمت کوچه درخت چنار و صدای کلاغ. تا نبش کوچهی بنبست میروم. کاشی کوچک لاجوردی به دیوار آجری کوتاه: بنبست محجوبی. یکی از آن خانههای آجری حتما پلاکش هشت است، زنگ سفید، خانهی تکین. چه اسمی! برمیگردم به خیابان دزاشیب. ده دقیقه مانده به پنج. زنم گفته بود: «اونورا حتما یه گلفروشی هس. یه شاخه گل یا یه دسته گل نرگس بگیر برای خانمش، زن داره اصلا؟»
خانه جنوبیشمالی است. دوطبقهی آجری با در چوبی. ساعت درست پنج است. زنگ سفید را فشار میدهم. در بهآنی باز میشود. «بیا تو جوون.»
شصتسالی دارد. قد متوسط. موها یکدست سفید و شلال و بلند. کت تک چهارخانه، شلوار جین و کفش چرمی واکسزدهی قهوهای (حتما خارجی). در قاب در، بعد از یک دالان باریک تاریک ایستاده و دستش دراز است. دست میدهم. دستم از سوز و باد دزاشیب و برفی که همان نزدیکی برکوه نشسته حتما سرد است. اتاق مجلسی وسیع. پنجرههای قدی قابچوبی به باغ باز میشود. یک استخر.
«هرجا دوس داری بشین. چای یا قهوه؟»
«هرچی آمادهس.»
تکین از اتاق میرود. دو آباژور با روکش زرد و زرشکی در دو گوشهی اتاق مجلسی روشن است. یک دیوارکوب سهشاخهی یشمی هم به دیوار سمت چپ است و روشنایی کمی به اتاق میدهد. یک دست مبل قدیمی. یک دست میز ناهارخوری. قفسهای پر از لیوان و بشقاب بلور و چینی. دو سه قالی خوشرنگ و گلیم. پخش صوت مبلهی ریلی بزرگ با بلندگوهای بلند. سه تابلوی نقاشی آبرنگ، پرتره از سه زن مسن. هرسه درست به همان جایی نگاه میکنند که من بر کاناپهی آلبالوییرنگ نشستهام. میز درازی پر از کاسههای سفالی. توی هر کاسه آجیل و تنقلات جداگانه. بادام شامی، تخمه کدو، کشمش سبز، بادام، گردو، شاهدانه، گندم برشته. دیس چینی پر از شیرینی و باغی در قاب سه پنجرهی قدی قابچوبی. درخت چنار خزانزده که برگهایش را ریخته توی آب استخر دراز با کاشیهای آبیرنگ. دو چراغ فلزی قدیمی از لابهلای درختها به استخر و باغ نور انداخته. تکین با دو فنجان نعلبکی سفید چینی میآید.
چشمهایش باید کمی آبی باشد یا شاید سبز. مینشیند. زیر فنجان دستمالکاغذی گذاشته و قاشق و یک تکه شکلات: «خانم مادرم هروخ میخواس آدرس بده میگفت بیا باغ مجدالدوله، نرسیده به کوچهی گرجیها. همیشه هم یادش نبود شمارهی خونه چنده. گوشی رو میذاشت میرفت پلاک خونه رو نگاه میکرد میاومد.» اشاره میدهد به تابلوی رنگ روغن زنی مسن با چشمان آبی و صورت تکیدهی سفید. در پیراهنی که یقهاش چینچین است مثل پرترههایی که از نقاشهای روسی دیدهام.
«همین سه سال پیش بهزور نشوندمش ازش این پرتره رو زدم. پارسال مُرد، همین موقعها.»
جرعهای از قهوهی غلیظ میخورم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.