يكی از همسایهها اولگا فدروفسکایا است. در میزند. در را باز میکنم. یک دست سیگار، یک دست استکان چای دارد.
«ببخشید، یه سوال داشتم.»
خودش را میاندازد تو. سوالش دربارهی مهاجرت است: «میشه رفت؟ راهش چیه؟ خودت چطوری رفتی؟ دعوتنامه داشتی؟ پناهنده شدی؟ چطور شد برگشتی؟»
«چرا پناهنده بشم؟!»
«خوش به حال نویسندهها. حرفاشونو دوپهلو و سمبولیک مینویسن… غرب پناهندهی سمبولیک دوس داره!… من نقاشم، بیسروصدا کار میکنم… کارم شده پرتره کشیدن، منظره کشیدن. رئالیست سوسیالیست. غرب اینجور کارا رو مسخره میکنه. باید از نظر حزب فاسد و بورژوا باشم. کوبیسم باشم تا غرب پناهندگی بده.» میخندد.
«لطفا استکانتو رو نوشتههای من نذار.»
«ببخشین.»
استکان چای را برمیدارد، روی میز میگذارد.
«نه. غرب مسخره نمیکنه. غرب میگه تو با نقاشی کردن یه دختر دهاتی و بزش یا دریاچه و غروب آفتابش، هیچ مشکلی با سانسور نداری. خب. تو مملکت خودت بمون. میپرسه با نوازندگان زیرزمینی کار میکنی؟ عربده میزنی و اعتراض میکنی؟ جاز میزنی؟ شعرهای عجیب و غریب میگی؟ سمفونی بورژوا میسازی؟ نمایشنامهی بودار مینویسی؟… اگه این کارا رو بکنی… خب… معلومه با سانسور مشکل پیدا میکنی. تازه… غرب هر روز یه سلیقهای داره. اونجا کنترلی رو کارای هنری نیس. هرکی هرکار دلش بخواد میکنه. اگه بازار داشت میفروشه… حالا تو، اینجا، کار خودتو بکن. به غرب چیکار داری؟»
«آره… راس میگی. من موهامو واز میکنم. جلوی آینه میشینم، صورتِ خودمو نقاشی میکنم. ریخت و قیافهی من که دیگه خطری نداره.»
امروز، به سبک زنان دهاتی لچک گلدار سرش کرده است. دور اتاق سرک میکشد. کاغذهایم را دید میزند. کلهاش را کج میکند. خطم بد است، نمیتواند بخواند. سعی میکند. باز هم نمیتواند. باید دستش را بگیرم، بیرونش کنم. منصرف میشوم. چرا؟ میترسم. ترسِ خیلی روشن. در ضمیر کاملا «خودآگاهم» ترس قابل لمس. پشت در ایستاده. یک نوع انرژی مشکوک دارد. میتواند مرا از پنجره هل بدهد بیرون و از آن بالا تماشا کند. باهوش است.
«مهاجرت آرزوش آسونه. برآورده کردنش سخته.» شبیه شعارهای حزبی حرف میزنم.
«آره. میدونم. همینطوری پرسیدم.»
«من بدجنسم.»
میماند. از همسایهها بد میگوید: «تو این مجتمع یکی دوتا مامور کاگب هستن. مواظب باش. میآن پشت در، گوش میکنن به صدای رادیوت. خودم دیدم.»
«من به همه احترام میذارم. بامحبت رفتار میکنم. جاسوسیام یه شغلیه دیگه. تازه من کاری نمیکنم که به درد جاسوسا بخوره.»
«کار واسهت دُرس میکنن. همین نوشتههای رو میزت… بذار اسمت بیاد تو روزنامه!»
«اسمم اومده تو روزنامه.»
«راستی چطور شد کارهای تو رو چاپ میکنن؟! پاولوفسکی مرتب مینویسه، اما همهش مونده تو کشوی میزش.»
«من ممنوعالقلم نیستم؛ هنوز نیستم. ترجمهی نامههای عاشقانهی شوپن به ژرژ ساند که دیگه خطری نداره.»
«راستی، تو از آهنگای شوپن خوشت میآد؟»
«بستگی داره به حالم.» بیخود جواب دادم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوششم، اردیبهشت ۹۶ ببینید.