کمی بعد از اینکه شغلم را بهعنوان معلم از دست دادم، شروع کردم به قدم زدن با دخترم در مسیر گورستانی که نزدیکی محلهمان بود. غروب که میشد راه میافتادیم تا بتوانیم هزاران هزار کلاغی را که از چهارگوشهی شهر کوچکمان به گورستان میآمدند ببينيم. کلاغهای سرتاپا سیاه و براق قارقارکنان مثل لشکری منظم از جانیهای همصدا و هممسیر حرکت میکردند. در حالی که بهخاطر سرمای اکتبر بخار سفیدرنگی از دهانم خارج میشد به دخترم میگفتم: «دارن برای خودشون يه جايی پیدا میکنن تا بعدش برن لالا کنن.»
دخترم هم مشت قلمبهاش را از دهانش بیرون میآورد، با انگشتان کوچکش به پرندهها اشاره میکرد و میگفت: «کَیاغ، بابا. کیاغ.»
من هم بهواسطهی همان صدای کودکانه موقتا فراموش میکردم که تبدیل شدهام به پدری خانهنشین و همسرم مجبور است خرجمان را بدهد. فراموش میکردم که آنچه سبب اخراجم شده نه تمام شده بود و نه قرار بود تمام شود، چرا که زنده و فراموشنشدنی بود و برای همیشه میشد توی اینترنت پیدایش کرد. با همان «کیاغ، بابا. کیاغ» تهحلقیِ دخترم فراموش میکردم که اگر فقط در آن لحظه با یک نفس عمیق پا گذاشته بودم روی عواطفم و به آن دختر جوان گفته بودم «برو بیرون» هیچکدام از این اتفاقات رخ نمیداد.
هر بعدازظهر میرفتیم آنجا تا هم به آشیانه رفتن کلاغها را تماشا کنیم و هم همسرم بتواند بعد از یک روز کاریِ طولانی كمي استراحت کند. از خانه بیرون میزدیم چون تماشای خستگی همسرم بعد از یک روز تمام نشستن پشت کامپیوتر برایم دردناک بود. آن روزها همهی لباسهایش چروک بودند، موهایش داشتند تندتند سفید میشدند و چشمانش سرپناه خستگیای بودند که فشارِ به دوش کشیدنِ هزینههای خانه در آن رکود بزرگ هم بر آن بار شده بود.
از اینکه مسبب بدبختیاش باشم متنفر بودم. آخر نه الکلی بودم، نه عاطل و باطل و نه به او خیانت میکردم. بهعلاوه، قصد هم نداشتم برای خودم دل بسوزانم که هنوز سی سالم نشده وظایف پدری روی دوشم افتاده بود، در حالی که بیشترِ دوستانم هنوز یا دنبال همسر بودند یا تازه نامزد کرده بودند و داشتند در آن دوران رکود سخت اقتصادی از مزایای گرفتن دو حقوق، بدون داشتن بچه، لذت میبردند. زنم آنقدری درآمد داشت که با آن بشود ضمن تهیهی مایحتاج ضروری خانه، قسط خانه، قسط اتومبیل و قبضهایمان را بپردازیم اما حقوقش کفاف خدمات مخصوص مراقبت از بچه را نمیداد. بهعلاوه، در آن وضع اقتصادی، اگر خوششانس هم بودم و كاري پيدا ميكردم، كاري نبود كه اجازه دهد زنم بنشیند خانه و از کوردلیا مراقبت کند. برای همین تبدیل شده بودم به پدري خانهنشین.
مشکلم با آن دختر جوان از هفتهی دوم ترم پاییزی شروع شد. در جلسهای که چراغهای کلاس را خاموش کرده بودم تا فیلم مستندی برای کلاس به نمایش بگذارم، تلفن همراهش را بیرون آورد.
«چرا موبایلت رو نمیذاری کنار؟» این را نه با تندی گفتم و نه حتی به این قصد که او را بهعنوان زنی سیاهپوست در میان دانشآموزان لاتینتبار و سفیدپوستِ کلاس انگشتنما کنم.
جواب داد: «فیلم رو قبلا دیدهم.»
«خب، دوباره تماشا کن. مهمه.»
«برای من نه.»
پرسیدم: «یعنی نمرهت برات مهم نیست؟»
«حرف نمره رو با من نزنین. اگه اینجام به خاطر اینه که چیز یاد بگیرم.»
«خب پس بیا چیز یاد بگیریم.»
«ولی این اسمش یاد گرفتن نیست. شما دارین به من دیکته میکنین که به چی فکر کنم، نه اینکه یادم بدین چطوری بهتر فکر کنم.»
تعجب کرده بودم.
با اینکه جز نور تلویزیون روشناییای در کلاس نبود، میتوانستم نگاه دانشآموزان را روی خودم حس کنم. امیدوار بودم که نتوانند ببینند صورتم سرخ شده.
آن دختر یک بچهی خنگ نبود که قصد پرخاشگری داشته باشد. صرفا حوصلهاش از کلاس سر رفته بود. در واقع این من بودم که داشتم حوصلهاش را سر میبردم، چون نتوانسته بودم راهی برای نقب زدن به ذهنش پیدا کنم.
کلاس درس جای عجیب و غریبی است. اکثر ما تجربهاش کردهایم ولی، بهنسبت، عدهی کمتری از ما تجربهی ایستادن در صدرش را داشتهایم. ما معلمها همهمان آدمهای عقل کلی هستیم که اغلب هم اشتباه میکنیم، چون اتفاقا برای اشتباه کردن فرصتهای زیادی در اختیار داریم. همهمان فکر میکنیم كه میدانیم چه چیز برای دانشآموزانمان مناسبتر است و همهمان هم از دیگر همکارانمان بهتر میدانیم که چه چیز برای بقیه بهتر است. اکثر اوقات نیتمان بیش از حد لازم خیر است. قیل و قالهایمان بر سر موضوعات بیاهمیت و ساز مخالف زدنهای باستانیمان هم در راهروهای مدارس، اتاقهای تکثیر، در چرخهی ایمیلهای انتقادآمیزی که میفرستیم و در رونوشتهای مخفی ایمیلها خودشان را نشان میدهند. ما معلمها اغلب آدمهای عیبجویی هستیم که پشت سر دیگران حرف میزنیم و دانشآموزانی که از ما نمره میگیرند هم این را میدانند.
البته من اگر درس میدادم معتقد بودم هیچ حسی شبیه آن لحظه نیست که یک نفر مبحثی پیچیده را بهخاطر توضیحات و توصیفات مکرر تو کاملا یاد میگیرد. حس اعتیادآوری است، به معنی واقعی کلمه شگفتانگیز است.
به دنبال رکود اقتصادی، خانههای اطراف ما بهخاطر ناتوانی صاحبانشان در پرداخت اقساط، کمکم، خالی شدند.
همسایههایی که خانهها را ترک میکردند خرتوپرتهایشان را توی حیاط خانه رها میکردند و حتی گربههایشان را هم با خود نمیبردند. خانوادهی ما همراه یک خانوادهی چینی مهاجر و دو خانوادهی مکزیکی که بهصورت مشترک در یک واحد اقامت داشتند، آخرین بازماندگان آن محله بود. در واقع، فقط ما بودیم و گربهها و بچهگربههای محله. در عرضِ دو سال، تنها کسی که برای سکونت به آن محله آمد یک جوانک سفیدپوستِ بیستویکساله با موهای بافته بود که خانهاش را در حراجی خریده بود، پولش را نقد پرداخته بود و بلافاصله در گاراژ خانه بساط کشت ماریجوانا راه انداخته بود.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوششم، اردیبهشت ۹۶ ببینید.
* این داستان با عنوان This Is New جولای۲۰۱۵ در مجلهی گرنتا منتشر شده است.