مرتضی نیک‌نهاد|۱۳۹۵

روایت

اگر میل به خلوت‌نشینی هم داشته باشیم تنهایی وقتی طولانی می‌شود ترسناک می‌شود. یک غریبه در شهر یا یک مسافر تک‌افتاده در جزیره چطور می‌تواند با این حجم از سکوت دوروبرش روبه‌رو ‌شود. چطور می‌تواند خلأ ارتباط با دنیای بیرون را پر کند. در متنی که می‌خوانید عباس عبدی ما را به کناره‌ی خلوت دریای جنوب در سی سال پیش می‌برد. جایی که فقط یک صدا علاج تنهایی‌هایش بوده.

یک هفته‌ای می‌شد که پس از گذراندن دوره‌ی آموزشی شیلات در دانمارک، برگشته بودم ایران و انتخاب یکی از استان‌های جنوبی (بوشهر، هرمزگان یا سیستان‌و‌بلوچستان) را به اختیار خودم گذاشته بودند. در آبادان متولد شده بودم و بعضی دیگر از شهرهای خوزستان را هم دیده بودم اما هیچ آشنایی‌ای با دیگر شهرهای استان‌های جنوبی نداشتم. شیلات جنوب در ده نقطه، تصمیم به ساخت سردخانه گرفته بود و طی قراردادی با شرکت اتلس/ سابروی دانمارک اقدام به خرید تاسیسات سردخانه و تونل انجماد و دستگاه‌های یخ‌سازی و عمل‌آوری و انجمادی میگو و ساردین کرده بود. آموزش فنی و اپراتوری پانزده نفر پرسنل جوان شیلاتی در کشور دانمارک هم بخشی از قرارداد مذکور بود و من یکی از آن پانزده نفر.

به صرف آن‌که خبر داشتم یکی از دوستان همکلاسی همسرم در بندرعباس ازدواج کرده و ده دوازده سالی است همراه همسر و دو دخترش آن‌جا زندگی می‌کند، استان هرمزگان را انتخاب کردم. شاید با این تصور که می‌توانم به خانه‌شان رفت‌وآمدی کنم و تنهایی احتمالی‌ام پر شود. بالاخره هم در روز موعود همراه هفت‌تای دیگر از آن گروه پانزده‌نفره خود را به اداره‌ی شیلات استان هرمزگان در ناحیه‌ی نایبند بندرعباس معرفی کردم. مدیرکل وقت شیلات آقای ارجایی بود. در جلسه‌ی اولی که در دفتر کارش داشتیم از بی‌اطلاعی کاملش از انتقال و ورود ما هشت نفر نیروی کار تازه به بندر گفت و دو سه روزی مهلت خواست تا بتواند برنامه‌ای برای استقرار و اشتغال ما در مناطق مختلف استان طراحی و پیاده کند. در آن جلسه بود که فهمیدیم اهمیت شیلات جنوب و مناطق آن به دلیل صید و جمع‌آوری ماهی‌های صنعتی (هوور و زرده و گیدَر) برای پشتیبانی از جبهه‌ها چه اندازه زیاد و اساسی است. کارخانه‌ی کنسرو بندرعباس تنها کارخانه‌ی تولید تن‌ماهی کشور بود و بنادر کُنارَک و جاسک و لنگه و جزایر قشم و ابوموسی صیدگاه‌های عمده و (هرکدام گرفتار مشکلات عدیده) مراکز جمع‌آوری صید شناورهای صیادان بودند.

سه روز بعد که باز در دفتر مدیر کل جمع شدیم خبر شدیم ماشین‌آلات تاسیساتی که آن‌همه در کپنهاگ و راسکیلد و آرهوس حرفش بود و قرار بود نصب و افتتاح شوند، هنوز به محل‌های موعودشان نرسیده‌اند و اگر رسیده‌اند در جایی در گمرک گیر کرده‌اند، یا وسط زمین بایری، پخش و پراکنده، تخلیه شده‌اند و معلوم نیست تا کی خاک می‌خورند.

اعلام کردند تا چند ماه دیگر هیچ ‌جای خالی برای استخدام ما وجود ندارد و چاره‌ای نیست جز آن‌که با حقوق آموزشی و به صورت گروه‌های دونفره به مناطق مختلف استان اعزام و با تاسیسات موجود که اغلب فرسوده و تحت تعمیرند بیشتر و بیشتر آشنا شویم! بین قشم و جاسک و کلاهی و بندرلنگه و ابوموسی، قرعه‌ی من و دوست و همشهری‌ام، مصطفی موسی‌پور، به ابوموسی افتاد. با این توضیح که بعد از دو ماه افراد دیگری به‌جای ما خواهند فرستاد. چنین هم شد اما نه کاملا طبق برنامه‌ی پیش‌بینی‌شده.

ساعت دوازده ظهر یکی از روزهای تابستان خدا، باعجله خودمان را به بندر شهید رجایی رساندیم و پرسان‌پرسان اسکله‌ای را که کشتی «خاطره» پهلو گرفته بود پیدا کردیم. خدمه‌ مشغول باز کردن طناب‌ها و آماده‌ی حرکت بودند و این‌دم آن‌دم بود کشتی از اسکله جدا شود. کارتن کوچک جزوه‌ها و کتاب‌های انگلیسی‌ام را دست به دست به ملوان پیر کشتی دادم و ساک‌دستی خود را بر پاشنه‌ی «خاطره» پرتاب کردم و خودم هم خیز برداشتم و به داخل کشتی پریدم. مصطفی هم چنین کرد. ما آخرین مسافرهای آن سفر دریایی سفینه‌ی خاطره بودیم.

«خاطره» کشتی کوچک تفریحی قبل از انقلاب بود که آن‌موقع دیگر هیچ حال و هوا و حوصله‌ی تفریح درش باقی نمانده بود. کشتی شاهزادگان و والاحضرت‌ها که دور از سواحل لنگر می‌انداخت و مسافرین ازمابهترش بر عرشه تن خود را به آفتاب ملایم خلیج می‌سپردند، حالا کهنه و زهواردررفته بود و در یک نگاه چرب و سیاه و فرسوده و محتضر به‌نظر می‌رسید.

صندلی‌های راحت چرمی‌اش را به‌مرور پاره‌پاره، از جا کنده و احتمالا در جایی عمیق به دریا پرت کرده‌ بودند. اغلب شیشه‌های کابین سرنشینان و اتاق ناخدا شکسته بود. موتور گازوئیلی‌اش با پت‌پتی بلند صدا می‌کرد و به‌زحمت شناور را مترمتر روی آب پیش می‌برد. خاطره در آن‌ روز اواسط پاییز سال ۶۳، حامل بیشتر از بیست کارگر ساده بود که برای کار موقت به جزیره‌ها‌ی تنب بزرگ یا کوچک یا ابوموسی برده می‌شدند. جای مناسب نشستن نداشتیم و بیشتر راه را ایستاده و خیره به افق خلوت و دور گذراندیم. سفرمان یک شبانه‌روز طول کشید و در میانه‌های شب، با کشتی دیگری، هم‌شکل و هم‌اندازه‌ی خاطره تلاقی کردیم که «یاد» صدایش می‌کردند. انگار دو خواهر کوچک سرگردان بر دریا، دو خواهر امیدوار که پت‌پت‌کنان لنگرگاهی می‌جستند. «یاد» کارگران یکی از سکوهای نفتی را به بندرعباس می‌برد. در نور چراغ شرجی‌گرفته‌ی عرشه برای هم دست تکان دادیم. ناخدا، به علامت سلام یا خداحافظی، بوق کشدار غمگینی زد و کوتاه‌زمانی بعد، در چشم هم گم شدیم. آرامش و آب و تاریکی از شمال و جنوب گسترده بود اما آن نیمه‌شب آرام روی دریا فرصت پیدا کردم به سی سال زندگی پشت سرم فکر کنم و سال‌های پیش رویم را حدس بزنم. می‌دانستم این سفر دریایی، جهان مرا که تا آن شب دریا ندیده بودم و بر دریا نگذرانده بودم دو نیم خواهد کرد. می‌دانستم حالا و در این ساعت دارم از خط تقسیم عبور می‌کنم. چیزی در من و زندگی‌ام تغییر می‌‌کرد و آماده بودم آن ‌را بپذیرم و دوستش داشته باشم. می‌خواستم دوستش داشته باشم و از آن لذت ببرم. گرم یا سرد، تاریک یا روشن، دور یا نزدیک، تنها یا در جمع، از استشمام بوی دریا و حس شرجی و حرکت امواج و تماشای چراغ‌های دور، شعله‌ی‌ دکل‌های بلند سکوهای نفتی در دریا و پرندگانی که بر تکه چوبی شناور با رقص امواج کوچک به خواب رفته بودند و سوسوی ستاره‌های کوچک آسمان هرمزگان شاد بودم و آرزو می‌کردم روزی، شبی برسد عزیزانم، همسر و دو پسرم، را هم به این‌جا بیاورم و در این لذت بدیع و بی‌انتها شریک‌شان کنم.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.