تصور ما از دوران کودکی در آفریقا معمولا پر از رنج، فقر و قحطی است. انگار هیچوقت شیطنتها و بازیهای کودکان آفریقایی موضوعی نیست که کسی سراغش برود اما در این روایت وله سوینکا، برندهی نیجریهای نوبل ادبیات، از بازیها و تفریحاتش در کودکی نوشته؛ از دوستیها و شیطنتهایش.
خانهی مجردی آقای اُلاگباجو پشت مدرسه تبدیل شده بود به ناهارخوری دوم ما. ظاهرا غذای مورد علاقهاش پورهی سیبزمینی شیرین ـ اییان ـ بود و چیزی نگذشت که من هم مشتاقانه در این علاقه با او شریک شدم. از طریق همین اییان بود که اولین دوستِ هممدرسهای صمیمیام اوسیکی را پیدا کردم؛ چون فهمیدم او حتی از من و آقای اُلاگباجو هم بیشتر شیفته و مرید پورهی سیبزمینی شیرین است. واضح بود که هر بار غذا اییان است، باید او را به خانهی آقای اُلاگباجو یا خانهی خودمان دعوت کنم؛ تازه، آقای اُلاگباجو داشت به من بازی آیو[۱] هم ياد میداد و من به همبازی نیاز داشتم. یک روز در کمال تعجب شنیدم که مادرم میگوید: «این یکی هم به پدرش رفته. سرزده دوستاشو میآره اینجا غذا بخورن.»
بهنظر من جای تعجب نداشت؛ این طبیعیترین کار دنیا بود که دوستت را به خانه دعوت کنی تا غذای مورد علاقهاش را بخورد. خلاصه که اوسیکی به یکی از همراهان جداییناپذیر و عضو تقریبا دائمی خانه تبدیل شد، مخصوصا در روزهایی که اییان داشتیم. یکی از خدمتکارهای خانه شعری برایش گفته بود:
اوسیکی، ارباب سیبزمینیهای شیرین
همهجا دنبالت گشتیم ولی پیدات نکردیم
به محض اینکه ما را میدید که دست در دست هم از مدرسه به خانه میآییم، این شعر را میخواند. همین پورهی سیبزمینی شیرین قرار بود به اولین آزمون دوستیمان هم تبدیل شود.
در طول ساعتهای درسی، کلاس و کل مجموعهای که مدرسهمان در آن قرار داشت، ویژگیهای بیشماری داشتند که مجذوبشان میشدیم اما کلاس خالی سرشت کاملا متفاوتی داشت که هر روز تغییر میکرد. بنابراین، من مدام در حال کشفهای جدید بودم و همین باعث میشد در ساعت ناهار از بقیه عقب بیفتم.
هر روز بیشتر و بیشتر توی کلاس میماندم، روی اشیایی تمرکز میکردم که به محض ساکن شدنِ سکوت بر فضا، معناها، شکلها و حتی ابعاد جدیدی پیدا میکردند. گاهی وقتی کسی دور و برم نبود، همینطور بین سنگها ول میچرخیدم تا مثلا از سطحی که بالا رفتن از آن مشکل بود، بالا بروم. بالاخره كاسهی صبر اوسیکی سر رفت. او معمولا توی خانه منتظر من میماند، با اینکه تینو، خواهرم، تنهایی غذایش را میخورد اما آن روز احتمالا از روزهای دیگر گرسنهتر بود چون تصمیم گرفت منتظر نماند. بعدها سعی کرد توضیح بدهد که قصد داشته فقط نیمی از غذا را بخورد اما نتوانسته جلوی خودش را بگیرد.
به خانه که برگشتم با ظرفهای خالی مواجه شدم و اوسیکی را دیدم که در حیاطپشتی پشت بوتهی کرچکهندی ناپدید شد، یعنی میخواست از در عقبی فرار کند. توی اتاق نشیمن دویدم و با ظرفهای خالی در دست از در اصلی بیرون زدم، پشت در پنهان شدم تا از جلویم رد شود، بعد ظرفها را به سمتش پرتاب کردم. دوید و من هم دنبالش دویدم. اوسیکی کلی جلو افتاد و تقریبا نیمی از طول محوطهی مدرسه را طی کرد، من هم عین سگ دنبالش میدویدم. با دیدن فاصلهی بینمان که بیشتر و بیشتر میشد ناامید میشدم اما حتی به گرد پای اوسيكی هم نمیرسيدم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.
* این روایت برشی است از مجموعه زندگینگارهی Aké: The Years of Childhood که در سال ۱۹۸۱ منتشر شده است.