رزهای گلفروشی خواهران میتسل برای من یکی همیشه یکجور سبزهزار تر و تازه و رنگارنگ بود. از مدرسه که میآمدم، گاهی وانتی آنجا ایستاده بود. در پشتیاش باز بود و میتوانستی شکوفهها را داخلش ببینی، تنگ هم، که در نور خاکستری گرگ و میش مثل لکههای سرخ و زرد میدرخشیدند؛ جلوی آن، دو خواهر ایستاده بودند و با راننده در مورد باری که آورده بود، حرف میزدند. مغازه کلبهای بود چوبی، از آنها که سالهای پس از جنگ، شبیهش توی محلهی ما فت و فراوان بود. این یکی بازماندهی همان دوران بود. تکیه داده بود به یک دیوار آجری رنگارنگ شکیل، آن طرفش هم ویلایی از همان جنس آجر بود؛ ساختمانی که آدم را یاد کارخانههای فرسودهی قدیمی میاندازد. پا که توی مغازه میگذاشتی، حس میکردی پشت سرت گلخانهای شیشهای است و باغچهی باریک یک باغ بزرگ. اتاق با سقف کوتاهش آنقدر پر گل بود که نمیشد در آن سرت را برگردانی. تاریک بود، چون دسته گلهای پروپیمان نمیگذاشتند نور به داخل بتابد و همهجا بوی آب گُل و خاک میداد.
خواهران میتسل طوری القا کرده بودند که انگاری گلهای سرخ را خودشان با دست خود از باغ چیدهاند و ابدا از وانت تحویل نگرفتهاند. دو دختر روستایی اهل «هسن علیا» که لهجهدار حرف میزدند و مثل سایر اهالی آنجا، حرف «ر» را توی دهان میچرخاندند و چون مخرج «س» نداشتند، آن را مثل انگلیسیها با «ت» نوکزبانی تلفظ میکردند. این بود که در واقع «گل سرخ» به خلایق نمیفروختند، بلکه «گل ترررخ» تحویل مردم میدادند، که ظرافت و لطف را از گلها میگرفت و زمخت و پیشوپاافتادهشان میکرد. این لکنت در گویش هردویشان بود. موهای پرپشتی هم داشتند که پس از دستکاریهای متعدد آرایشگرها، روی سرشان سیخ میایستاد و لجوجانه علیه آرایشی که به زور و ضرب مواد شیمیایی و بیگودی چیزکی شده بود، موج مخالف میفرستاد. هر دو پلکهای ورقلمبیده داشتند که چشمها، آن زیر، در ناهماهنگی کامل مثل نوزاد تازه بیدارشده، لقلق میزدند.
خواهران میتسل همزاد تکتخمکی بودند. هرچند راستقامت و خدنگ بودند، کج قدم برمیداشتند ـ عین زنهای روستایی پرمشغله که کاسهی پر از دانه زیر بغل زدهاند و به ماکیان دانه میدهند ـ یکیشان از چپ لنگ میزد و دیگری از راست. شبها قرینه با آن اندامشان، مثل دری دو لتی، توی خیابان از جلویم رد میشدند، چنانکه گویی خاطرهای ناخودآگاه، شانههایشان را به هم میچسباند، چون آنها ناسلامتی باید طبق یک نقشهی ژنتیکی که درست از کار درنیامده بود، یکی میشدند.
من در موقعیت بدی گیر افتاده بودم که باعث و بانیاش خودم بودم. معلم لاتینمان گفته بود اگر تا فردا صبح نتوانم امضای پدر یا مادرم را زیر برگهی امتحانیام بنشانم، به خانهمان زنگ میزند. میدانستم گرفتن چنین امضایی ازشان محال بود. فکر اینکه پدر و مادرم دفترم را باز کنند و کفرشان دربیاید، چنان قلبم را به تپش میانداخت که مجبور بودم برای آرام کردن خودم به چیز دیگری فکر کنم. عاقبت موفق شدم تغییر فکر کموبیش مکانیکیام را به حد اعلا برسانم. مثل مردی که اسلاید نشان میدهد، تصویر دست بردن پدر به طرف دفتر مشق لاتینم را با تصویر ورود ناپلئون به مسکو عوض میکردم. امپراتور بر تخت جلوس کرده بود و با ابروهای گرهافتاده، با چشم اطراف را میکاوید. آن وقت یکباره آرامش بر قلبم مینشست.
اما دلشوره همچنان ته دلم باقی میماند. وضع من به طرق عادی حلشدنی نبود. مثل خرگوشی بودم که از ترس شکارچیها، چاردانگ هوش و حواسش جمع است. دور و برم را میپاییدم تا هر چیز غیرعادی که چهبسا یکهو اوضاع را به هم بریزد، از دیدرسم دور نماند. لحظهها دیر و کند میگذشت. هنوز کماکان صلح و صفا برقرار بود. هنوز من را همان دانشآموز نجیبی میدانستند که مشقش را مرتب مینویسد، برای امتحان منظم درس میخواند، نمرههای خوب میآورد و به معلمان و اولیای خود دروغ نمیگوید. این زندگی شده بود عینهو دیواری نامرئی که باید به مرور زمان در لحظهای نامعلوم ولی ضروری به آن میرسیدم و از آن میگذشتم؛ دیواری که دانشآموز تنبل، بیاستعداد، بیخاصیت و متقلبی را ـ که میدانستم خودم هستم ـ از منی که نبودم جدا میکرد، ولی آنقدر مظلومنمایی کرده بودم که اطرافیانم کذب پشت دیوار را باور داشتند نه خود حقیقیام را.
تا وقتی قضیه برملا نشده بود، احساس میکردم شاگردمدرسهای معصوم و محترمی که من باشم، به خواهران میتسل به چشم دیگری نگاه میکند. آنها با قدمهای غریب همیشگیشان، مثل صدها بار قبل به طرفم میآمدند و حق داشتم بادقت، غرابت رفتارشان را زیر نظر بگیرم. تا کی از این حق برخوردار میماندم؟
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.
* این داستان با عنوان Rosen und Luegen سال ۲۰۱۰ در مجموعهداستان Stillebn mit wilden Tieren منتشر شده است.