بعضی كتابخوانها نظر خوشی به داستان و رمان ندارند. ترجیح میدهند حقایق را در كتب جدی تاریخی دنبال كنند. داستاننویسان و داستانخوانهای حرفهای شاید برعكس باشند و حقیقت را در مسیری خلاف عادت جستوجو كنند. برای اینها محصول ادبیات ـ هرقدر هم مصالح آن ساختگی باشد ـ یكی از واقعیترین روایتها از زندگی و تاریخ انسان است. جولین بارنز در گفتوگوی زیر، با طرح چنین تعریفی از ادبیات، شمهای از زندگی و تجربههای خودش را از ادبیات، داستان و داستاننویسی به تصویر میكشد. نویسندهی حرفهای چه كتابهایی میخواند؟ از چه كسانی تاثیر میپذیرد؟ در زندگی خصوصیاش چه میكند؟ پیادهروی؟ ورزش؟ سفر؟
بارنز، داستاننویس و منتقد انگلیسی و برندهی منبوكرز ۲۰۱۱ بهخاطر یازدهمین رمانش، دركِ یك پایان، در گفتوگوی زیر به پرسشهای بالا پاسخ میدهد. بارنز در خانوادهای فرهنگی زیر نظر پدر و مادری تربیت شده كه هر دو معلم زبان فرانسه بودهاند. برادرش جاناتان بارنز هم فیلسوف شناختهشدهای است. برخی از رمانهای بارنز در سالهای اخیر به فارسی ترجمه شدهاند.
کِی بود که فکر کردی شاید من هم بتوانم آنسوی ماجرا باشم و کتابهایی بنویسم که بقیه دوست دارند بخوانند؟
فکر کنم بیستوخردهای سالم بود. در دیكشنری انگلیسی آكسفورد كار میكردم و خیلی کسل بودم. این شد که شروع کردم به نوشتن و کتاب راهنمای آکسفورد درست کردم، گزارشی از همهی نویسندههایی که مسیرشان به این شهر و دانشگاه خورده. خوشبختانه هیچوقت به چاپ نرسید، هرچند خریداری شد. این کار که تمام شد، در بیستوپنجسالگی، سعی کردم رمان بنویسم اما رمانی بلند و پروسهای پردستانداز بود، پر از تردید و ناامیدی، و درنهایت تبدیل شد به اولین رمانم، یعنی مترولند که در سیوچهارسالگیام چاپ شد. یعنی هشت نُه سالی طول کشید، البته که سالها کتاب را گوشهای نگه داشته بودم. اصلا بهش مطمئن نبودم. هنوز نتوانسته بودم خودم را قانع کنم. فکر نمیکردم که حق داشته باشم رماننویس شوم.
گفتهای که حریصانه کتاب میخوانی، از چه کسانی؟
چهارده پانزده سالم که بود شروع کردم به فرانسوی خواندن اما مطمئنا اولین باری که مادام بوواری را خواندم بهانگلیسی بود ـ در نتیجهی کتابهایی که معلم انگلیسیمان برای ما فهرست کرده بود، اغلبش آثار کلاسیک ادبیات اروپا بود و بیشترشان را نمیشناختم. آن موقع مجبور بودیم هفتهای یک بار یونیفرم نظامی بپوشیم و ادای سربازهای جایی به اسم «نیروهای مرکبِ دانشکدهی افسری» را درآوریم. خاطرهی پررنگی در ذهنم مانده از روزی که رفته بودیم میدان و همراه ساندویچم جنایات و مکافات را هم بیرون آوردم. حس میکردم دارم شورِش میکنم. اینها اولین بیلهایی است که برای خواندن زدم. بهگمانم آثار بزرگ روسیه و فرانسه و انگلستان را شامل میشد. یعنی میشود تولستوی، داستایوسکی، پوشکین، گنچاروف، لِرمونتوف، تورگنیف؛ و ولتر، دومونتی، فلوبر، بودلر، ورلن، رمبو. بین انگلیسیها بیشتر آثار مدرن را میخواندم ـ اِولین وو، گراهام گرین، آلدوس هاکسلی، صدالبته تی. اس الیوت، توماس هاردی، هاپکینز، جان دان.
اینطوری شد که رماننویسی را حرفهی خودت انتخاب کردی.
نه، انتخاب نکردم، آنقدر اعتمادبهنفس نداشتم که انتخابش کنم. شاید بتوانم بگویم که بالاخره الان رماننویسم و خودم را هم رماننویس میدانم و هر وقت کار روزنامهنگاری برایم جذاب باشد آن را هم میتوانم انجام بدهم ولی هیچوقت از آن بچههای غیرقابل تحمل نبودم که توی هفتسالگی ملافه میكشند روی سرشان و داستان مینویسند یا از آن جوانهای کلمهبازِ ازدماغِفیلافتاده که فکر میکنند جهانیان در انتظار نوشتههای آنها نشستهاند. کلی زمان صرف کردم تا آنقدر اعتمادبهنفس پیدا کنم که فکر کنم من هم میتوانم رماننویس باشم.
سارتر جستاری دارد به نام ادبیات چیست؟ ادبیات برای تو چیست؟
جوابهای زیادی به این سوال میتوان داد. کوتاهترینشان این است: بهترین راه برای بیان حقیقت؛ فرایندی برای ساخت دروغهای عظیم، زیبا و مرتب که بیشتر از هر چیدمانِ دیگری از وقایع، حقیقت را بیان میکند. ورای این، ادبیات خیلی چیزها است، مثلا لذت بردن از زبان و بازی با آن و همچنین راه صمیمانه و کنجکاوانهای برای ارتباط با آدمهایی که هیچگاه آنها را نمیبینی. نویسنده بودن به شما حسِ حضور در تاریخ را میدهد. حسی كه اگر نویسنده نباشید كمتر دركش میكنید.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.
* اين گفتوگو با عنوان The Art of Fiction No.165 سال ۲۰۰۰ در مجلهی پاريس ريويو منتشر شده است.