همهمان عادتها و وسواسهایی داریم که میخواهیم از دیگران پنهانش کنیم، چیزهایی که گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز میزنیم. «تاریکخانه» آنجا است که با این پیچیدگیها و تضادهای شخصیتیمان شوخی کنیم، آنجا که میشود به خودمان بخندیم. در این بخش قرار است هر شماره، یک نویسنده نقابش را بردارد و تصویر کمتر دیدهشدهای از شخصیتش را برایمان رو کند و رویش را تو روی مخاطبان باز کند.
چیزی که روز اول دبستان فهمیدم این بود که آدمها جای همهچیز را بهتر از من میدانند و با همهچیز و همهکس آشناتر از مناند. دخترها از همان روز اول دست یک همکلاسی یا غیرهمکلاسی را گرفته بودند و در حیاط گردش و بازی میکردند، از قبل میدانستند آبخوری و دفتر و خوراکیفروشی و توالت مدرسه کجا است و مطمئنتر و با صدایی بلندتر از من سوال میکردند و حرف میزدند. این برای من که در خانه دائما در حال بازی و جنبوجوش و سروکله زدن با برادرهایم بودم و دلم بازی و دوست جدید میخواست غمانگیز بود. یواشیواش من هم دوست پیدا کردم ولی نه هرکسی که دلم میخواست، نه از میان دخترهای زیبا و صدابلند و سرگروه و کلا شاخص، بلکه آنکسی که شانسی بغلدستم نشسته بود چون برای شناساندن خودم فرصت میخواستم. باید سرفرصت میگفتم خانهتان کجا است و چند تا خواهربرادرید و چرا اَلِفَت از خط بیرون زده و پاککُنت چقدر قشنگ است تا دوست شویم.
بعدش کمکم من هم حلقهی دوستان خودم را درست کردم، زنگ تفریح میتوانستم با یکی دو نفر به بوفهی مدرسه بروم و ساندویچ کتلت بخورم یا با چند نفر وسطی و شیشخونه بازی کنم ولی اگر دقت کرده باشید گفتم من برای آشنایی، برای مطمئن و بلند حرف زدن به زمان بیشتری از بقیه احتیاج داشتم.درست است که از من بیزبانتر و چلفتیتر بسی ولی تواناتر از من هم آخر کسی و من خودم را همیشه با تواناها مقایسه میکردم. چون درسم خوب بود ریخت و روز و سروزبان بدی نداشتم، توی خانهی خودمان همهی خانواده و مهمانهایمان را میخنداندم، ادای عمههایم را بهتر از خودشان درمیآوردم؛ پس حق خودم میدانستم که مورد توجه باشم و دوستان زیادی دست و پا کنم. کمکم دیگر مشکلی با اجتماعاتی که یک کودک یا نوجوان با آنها سروکار دارد نداشتم، در اردوها و مسابقات شرکت میکردم، کلاس ورزشی و تئاتر میرفتم و با تمام بغلدستیها و تویصفیها و مربیها بهراحتی معاشرت میکردم. بهنظر همهچیز در برقراری روابط اجتماعی من حل شده بود تا اینکه به سن رفتن به آرایشگاه رسیدم، در واقع به سن بدون مادرم به آرایشگاه رفتن رسیدم.
نمیدانم بهنظر بقیه هم اینطوری میرسد یا نه ولی زنانی که مرتب به آرایشگاه میروند و زنانی که در آرایشگاه کار میکنند رفتاری ازحدبیشتر مطمئن و متکیبهنفس دارند. یعنی بیشتر بخواهم بشکافم باید بگویم برای رفتار با زنان آرایشگر باید کارآزموده و ازقبلآماده باشی که این کار از منِ «سالییکبارموکوتاهکن» و «ششماهیکبارابروبردار» برنمیآید. یک مثال بزنم؛ زمانی به آرایشگاه معروفی رفتم و گفتم جلوی موهایم را بلند و پشتش را کوتاه میخواهم، بعد از پایان کار جلوی موهایم کوتاه و پشتش بلند بود یعنی صددرصد برعکس آنچه خواسته بودم و قبل از اینکه چیزی بگویم گفت روزی پنجاه تا از این مدل کوتاه میکند و دفعهی دیگر اینقدر توضیح ندهم. مطمئنم فهمیده بود که خراب کرده چون آدمهایی که خراب میکنند صدایشان بلندتر میشود و مطمئنم که با پشتِ قوزکرده و سکوت و نگاه مات من فهمیده بود من همانیام که میتواند این تشر آخر را هم سرم بزند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.