ریکو هفت سال نبود. حالا برگشته و میخواهد که من حرفهایش را بشنوم. برای من خب چندان ساده نیست. نه اینکه چون گذاشته و رفته بود ازش خرده بگیرم، اصلا اینطور نیست. کار درستی بود که رفت. موضوع فقط این است که ریکو وقتی شروع به حرف زدن میکند، دیگر نمیتواند تمامش کند ــ بلاوقفه حرف میزند و طوری که انگار فردایی در کار نیست. از خودش حرف میزند و از چیزهای غیرقابل درک و تصور که زندگی سر راهش گذاشته، باید تمامش را تعریف کند و در همان حال فراموش میکند که من هم وجود دارم، که من هم در این دنیا هستم، که من هم زندگی خودم را دارم، که برای من هم اتفاقی افتاده که شاید بخواهم زمانی تعریف کنم.
ریکو را از دوران کودکیمان میشناسم. در یک محله بزرگ شدیم، مدرسههایمان یکی بود، مادرهایمان غروبها با آهنگِ صدای مشابهی ما را به خانه صدا میزدند ولی برخلاف پدر من، پدر ریکو حین انجام آزمایشی در کارگاه زیرزمین خانهشان در انفجاری رفت هوا، ریکو هم همانجا بود و از آن به بعد بهنوعی زخم خورده است. این امر راز و اسراری نیست. ریکو با هرکسی دربارهاش صحبت میکند، طوری هم صحبت میکند که دیگران در مورد اینکه از خوراک حلزون خوششان میآید صحبت میکنند، یا اینکه تابستانها میروند کنار دریا. میگوید: «پدرم وقتی من هفت سالم بود مُرد، اشتباه کرد و در انفجاری رفت هوا. من هم اونجا بودم. از اون به بعد هم اصلا نمیتونم بهش فکر نکنم.»
ریکو الان چهل سال را گذرانده.
با هم از روستا آمدیم شهر. در شهر هم از چشم هم دور نشدیم. زمستانها که ریکو نمیتوانست صورتحسابهایش را پرداخت کند و برق و گازش را قطع میکردند، میآمد پیش من و خیلی هم پیش میآمد که بیاید. وقتی از فرط عشق دچار اندوه شدید میشد هم میآمد پیش من، در این مورد هم خیلی پیش میآمد که بیاید. اوضاع زمانی دراماتیک میشد که ریکو درد عشق داشت؛ گریه میکرد، بهطور غیرعادی برای یک مرد زیاد بود. یک کاغذ بستهبندی سه در چهار متر به دیوار آشپزخانهاش میچسباند و روی آن با مدادشمعی قرمز واژههایی را مینوشت که او را یاد زنی میانداختند که ترکش کرده بود، تمام واژهها را. خیابان، خوشگذرانیها، نیمهشب، مرسدسبنز، خروجی بزرگراه، فندک، تمبر، گردش، زنگ ساعت، سوز سرما، پایانِ غیرمتصور. به من میگفت اگر این کاغذ پر بشود، روی دیوار خواهد نوشت ولی قبل از اینکه کار به آنجا بکشد دوباره ول میکرد و میرفت سراغ یکی دیگر. شاید دلیل اینکه ریکو این کار را میکرد، شناختی بود که داشت ـ غم را میشناخت، میخواست مدام دچار همان غم و هراسی بشود که در کودکی تجربه کرده بود. شاید تصور میکرد که این امر یک بار دیگر چیزی را تغییر خواهد داد.
جوان بودیم و در شهر زندگی میکردیم، ریکو زیادهروی میکرد، تا جایی که بعضی وقتها بهسختی راه میرفت. سکندری میخورد و جلوی پایش را هم نمیدید. جایی رسید که دیگر زیادی شده بود. بعد در عرض یک شب رفت. فکر میکنم بعد از این ماجرا رفت: پلیسهای محافظ کنیسهای که ریکو، مست، قصد داشته اتومبیلی را که مال خودش نبود جلوی آن پارک کند،پیادهاش کرده بودند و گذاشته بودندش بیخ دیوار. ریکو رفت سمت شمال و در شیلات کار کرد و در کشتیهای بزرگ ماهیگیری و دستآخر روی دکلهای حفاری. پول زیاد درآورد، بیشتر از آنی که یکی از ما اصلا درآورده باشد. نجاری باز کرد و مستقل شد. با پولی که داشت قایقی خرید، اتومبیلی، خانهای و یک دست مبلمان کامل با کاناپه. کاناپه را که آوردند، هر شب مینشست رویش و به من تلفن میزد.
میگفت: «منم ریکو. حالت چطوره؟»
ریکو میتواند خیلی خوب تعریف کند. میتواند همه چیز را خندهدار تعریف کند. جاهای درست غلو میکند، از جا میپرد و ادایی درمیآورد، صداها را تقلید میکند و داستانش را با حرکات بدن و دست و صورت مصور میکند. در آن نقطهی شمالی مینشست روی کاناپه و پاهایش را میگذاشت روی میز جلوی کاناپه و میگفت: «حدس بزن دارم چی میخورم.» من هم میگفتم: «چه میدونم.» و او باغرور میگفت: «دارم شیرکاکائو میخورم.» در دوران کار در شیلات، در کشتیهای ماهیگیری، در دکلهای حفاری نوشیدنیهای الکلی را گذاشته بود کنار. میگفتم: «عالیه.» بعد نفس بلندی میکشید و برایم از همهچیز و همهکس تعریف میکرد. از هلیکوپتری میگفت که با آن فراز دریای برینگ پرواز کرده بود و کاملا هم ته هلیکوپتر کنار موتور نشسته بود. میگفت: «کنار موتور گرمه، وقتی از سرما میلرزی و خستگی توی مغز استخونت نشسته، بهترین جاست.» بعد بدون ربطی میگفت: «تا حالا دیدی که آب اینقدر شفاف باشه که بتونی نهنگها رو ببینی؟ واقعا میتونی ببینیشون، توی اعماق، ته دریا. ولی بهترش اینه که چشمها رو ببندی و اصلا بیرون رو نگاه نکنی. بهترینش هم وقتیه که دیگه واقعا میدونی چیزی رو که میخواستی ببینی، تونستی ببینی. میفهمی منظورم رو؟»
از دکلهای حفاری تعریف میکرد، از خواب در کانتینرها، از شوخیهای نجارها، از همان کارهای همیشگی، تا خواب سراغشان میآمد، و دور و بر کانتینر هم تمام شب سوز سرما. دوازده ساعت کار در روز. میگفت: «از اون پول اتومبیلی خریدم. یک شورلوت سابربن. شاسیبلند. نقرهای. یک کم قدیمی. موتور بزرگ ـ وی هشت، توربو دیزل۶.م۵ لیتری.» هر کلمه را تکتک و دقیق ادا میکرد، پشت هر کلمه نقطه میگذاشت. ادای سروصدای بلند موتور اتومبیل جدیدش را خیلی خوب درمیآورد و بعد چشماندازی را توصیف میکرد که از پنجرهی سراسر اتاقش میدید، منظرهی صخرههای ساحلی و آبراه دریایی را، قایقهای رنگارنگ و دریا در شب را.
میگفت: «وقتی نور چراغ دریایی بیفته اینجا، بهت میگم. صبر کن. داره میآد… الان. و… الان و… الان.»
میگفت: «میخوای یک چیزی بهت بگم؟ من مرد خوشبختیام.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.
* ا این داستان با عنوان Rückkehr سال ۲۰۱۶ در مجموعهداستان Lettipark منتشر شده است.