فرقی نمیکند پسر داشته باشید یا دختر، پدر که باشید میدانید روزی میرسد که بچههایتان باید از پیشتان بروند. اما رابطهی پدرها و دخترها چیز دیگری است. ترس پدرها از از دست دادن دخترهایشان عمیقتر است و تکیهی دخترها بر پدرهایشان شاید محکمتر. بیلی کریستال، مجری و بازیگر مطرح آمریکایی، در این روایت از رابطهی خود با دو دخترش میگوید و از روزی که دخترها از خانهی پدرشان میروند.
به تصویر خودم در آینهی سه لت خیره شده بودم. پیراهن فراک سفید با دکمههایی باز تنم بود با زیرشلواری بلند، جورابهای سیاه ابریشمی که تا زانوهایم میرسیدند ـ بهشان میگویم جورابهای تلویزیون چون نمیگذارند توی برنامههای تلویزیونی که پایم را میاندازم روی پایم سفیدی پوستم دیده شود ـ و کفشهای چرم همیشگیام. شلوارم را آرام و بادقت پایم کردم و مواظب بودم که پاشنهی کفشم به لبهی تازهدوختهشدهی پایین شلوار نگیرد. آدم معمولا کفش را بعد از شلوار میپوشد ولی آلن کینگ یادم داد که اول باید کفش را پوشید چون در غیر این صورت وقتی آدم خم میشود که بندهایش را ببندد خط اتوی شلوارش به هم میخورد. همانطور که داشتم بند شلوار را روی پیراهن پلیسهدارم میکشیدم در سکوت حرفها و شوخیهایی را که در سرم بود مرور میکردم. روی مانکن اتاق رختکن یک کت اسموکینگ نو بود که یقههای ساتن سیاهش بهزیبایی در نور اتاق برق میزدند. تنم نکردمش ـ هنوز وقتش نرسیده بود. در آینه به خودم خیره شدم. «هوم… الان این شدهم. یه کم پیرتر. یه کم عاقلتر.» مثل همهی وقتهایی که میخواهم روبهروی جمعیت قرار بگیرم زیر لب با خودم گفتم: «هنوز دستم رو نخوندن.»
آیین همیشگیام بود. دیالوگهایم را در ذهنم مرور کردم ـ «با این شروع کن، برو سراغ اون» ـ و دکمه سردستهای نقرهی پدرم را بستم. استرس داشتم و تودهای کوچک توی گلویم حس میکردم. مجری چنین برنامهای بودن کار آسانی نیست.
بارها به من اتهام زدهاند که زیادی احساساتیام و اعتراف میکنم که این بار اتهام درستی بود. فکر کنم پنجاه درصدش ژنتیک بود و پنجاه درصدش پدر عروس بودن. آن شب، شب عروسی جنی، اولین فرزند من بود.
جک کندی زمانی گفته بود: «اگه آدم بچههاش رو بد تربیت کنه، دیگه هیچکدوم از کارایی که تو زندگیش کرده اهمیتی ندارن.» درست گفته. بهترین و بالاترین تعریفهایی که در عمرم شنیدهام آنهایی بودهاند که به تربیت دخترهایمان توسط من و جانیس مربوط بوده. البته تا حدی هم بهخاطر کار کردن من در صنعت سرگرمی بود. آدمها وقتی میخواهند در مورد بچههای این خانوادهها حرف بزنند همین که در دو هفتهی گذشته عکس بچه را بهخاطر تصادف و شیطنت توی روزنامهها ندیده باشند به شما لقب پدر و مادر نمونه میدهند.
گل رز سفید زیبایم را بو کردم و زدمش به یقهام. بوی آشنایش چند لحظهای در فضا باقی ماند. احساساتم دربارهی لحظات و اتفاقات خاص زندگیام با جنی داشتند زیر نور میآمدند، که خب اسمت کریستال باشد همین میشود دیگر. اولین باری که سه کیلو و هفتصد گرمِ کلِ وجودش را در دستم گرفتم میدانستم بالاخره این روز خواهد رسید ولی نمیدانستم اینقدر زود. امروز دست دخترم را میگیرم، همراهیاش میکنم، منتظر میمانم تا مایکل، شوهر چند دقیقهی بعدش، به سمتمان بیاید، بعد تور عروسیاش را کنار میزنم، گونهاش را میبوسم، دست آن مرد خوشبخت را فشار میدهد و دخترم را برای همیشه میدهم برود.
داشتم پیراهن فراک سفیدم را آنجوری که آلن کینگ یادم داده بود صاف میکردم: زیپ را باز میکنیم، دست را میبریم تو، پیراهن را میگیریم و میکشیم پایین تا صاف شود. همزمان هم داشتم خاطرهی اولین باری را مرور میکردم که جنی شب را مهمان دوستانش بود و من و مادرش بعد از سه سال بالاخره در خانه تنها مانده بودیم. یک سال بعدش لیندزی به دنیا آمد.
پاپیونم را که میبستم با خودم گفتم: «بامزهست.» یاد یکی از تصمیمهای بزرگ زندگیام افتادم؛ آنموقعهایی که دخترها نُه و پنجساله بودند و من مدام در سفر و تقریبا بیوقفه مشغول اجرا بودم. یک شب جانیس گفت: «اونقدر که میخوایم پول داریم ـ دلت میخواد تو رو عموبابا صدا کنن؟» فهمیدم چه میگوید. خوشبختانه تصمیمم برای توقف تورهای اجراییام و ماندن در خانه دقیقا همزمان شد با دورانی که دیگر داشت بهم پیشنهادهای سینمایی میشد. درست است که برای فیلمهای سینمایی هم گاهی مجبور میشدم دور از خانه باشم ولی بعید بود بازیهای ورزشی و تئاترهای مدرسه و جشنهای تولد را از دست بدهم. با همهی این احوال و علیرغم برنامهی کاری بهتر و سفرهای کمترم، یک بار برنامهام جوری بود که فکر نمیکردم بتوانم به تولد لیندزی برسم. او لسآنجلس بود و داشت یازدهساله میشد و من نیویورک بودم و داشتم در فیلم وقتی هری سالی را دید… بازی میکردم. تولدش جمعه بود و میدانستم که اگر تغییر خیلی بزرگی در برنامهی فیلمبرداری به وجود نیاید نمیتوانم خودم را بهموقع برسانم خانه. بعد بهشکلی معجزهآسا باران گرفت و فهمیدم میتوانم با پرواز ساعت سه برگردم. زنگ زدم جانیس گفتم برود سوپرمارکت یک جعبهی مقوایی خیلی بزرگ بخرد و کادویش کند، پایینش را باز بگذارد و بگذاردش جلوی در ورودی.
از فرودگاه زنگ زدم به لیندزی که بگویم متاسفانه بابا امسال نمیتواند برای تولدش خودش را برساند خانه. درست همانموقع بلندگوهای فرودگاه شروع کردند چیزی را اعلام کردن.
«بابا، صدای چیه؟»
دقیقا همانکاری را انجام دادم که همهی پدر و مادرها وقتی بچهشان سوال معذبکنندهای ازشان میپرسد میکنند؛ دروغ گفتم: «داریم تو سنترال پارک فیلمبرداری میکنیم.»
بعد هم گفتم نگران نباشد و بابا برای تولدش یک سورپرایز بزرگ فرستاده.
پرواز کردم به لسآنجلس و جلوی در ورودی از ماشین پیاده شدم. جعبهی کادوپیچ درست همانجایی بود که باید. مثل یک کماندو خزیدم به سمت خانه. برخلاف یک کماندو، زنگ خانه را زدم، نشستم روی زمین و جعبه را کشیدم سرم. جانیس در را باز کرد و بلافاصله شروع کرد به بدترین شکل بازیگری: «نگاه کن، این چیه؟ لیندزی، بیا ببین. این حتما کادوی بزرگ باباست. یعنی چی میتونه باشه؟»
جعبه را زدم کنار و بلند شدم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.
* این روایت فصلی است از کتاب Still Foolin’ ‘Em که در سال ۲۰۱۳ منتشر شده است.