در روزگاری كه فقط رادیو بود و یك صدا مردم را دور هم جمع میكرد، برنامههایی با موضوع فرهنگ عامه بسیار طرفدار داشت. افسانهها و ترانههای عامیانهای كه سالها سینه به سینه نقل شده بود، حالا داشت از یك رسانهی همگانی پخش میشد و آدمها از اینكه خودشان را میشنیدند و فرهنگ قومیشان در مقیاسی بزرگتر، به گوش بقیهی مردم میرسید خوشحال میشدند. در روایتی كه میخوانید محمد كشاورز ما را به یكی از همین برنامههای فرهنگی رادیو در شیراز سالهای نهچندان دور میبرد.
چهلوپنج سال پیش، سالهای نوجوانیام، رادیو برای من و خیلیهای دیگر هنوز یک راز بود. دستگاهی کوچک که با باتریهای زرد و قرمز استوانهای کار میکرد و پر بود از صدای آدم و موسیقی. همدمی که از همنشینیاش سیر نمیشدم. بیشتر آدمهای رادیو صدایشان از جاهای دوری میآمد. جایی به اسم تهران. جایی که در کتابهای درسی خوانده بودم پایتخت ایران است. صدای زنها و مردهایی که اخبار میگفتند. صدای خوانندگانی که آواز میخواندند. صدای زنها و مردهایی که گزارش میدادند از آبوهوا و حالوهوای مردمان شهرهای دور و نزدیک. صداهایی که صاحبانشان را نمیدیدم، نمیشناختم اما در ذهنم برای هرکدامشان چهره و قدوقوارهای خاص ساخته بودم. صدایی هم بود که از همین نزدیکی میآمد، از همین شیراز، شیراز خودمان. صدای دلنشین و شنیدنی مردی که برنامهای داشت به اسم فرهنگ مردم. خوبیاش این بود که این یکی همان چیزهایی را میگفت که ما از زبان آدمهای دوروبرمان میشنیدیم. قصهها، ترانهها، واسونکها و نغمههای محلی، بازیها و آداب و رسوم مردم شیراز و فارس. برنامه به گوش بزرگترها آشنا بود. گویا از سال ۴۲ پخش میشده، دو روز در هفته. ابتدا با اسم نغمههای محلی و چند سال بعد اسمش شده افسانهها و ترانهها، عصرهای پنجشنبه و جمعه پخش میشده با مشتاقان بسیار. با صدا و اجرای ابوالقاسم فقیری. در سالهای ابتدای پخش برنامه، سالهای دههی ۴۰ شمسی. سن من کمتر از ده سال بوده، نمیتوانستهام مخاطب چنین برنامهای باشم اما دو سه سال بعد گوشم به این برنامه و صدای گرم گویندهاش آشنا شد. وقتی که برای بار سوم تغییر نام داده بود و شده بود برنامهی فرهنگ مردم و سن و سال من هم رسیده بود به حوالی سیزدهسالگی و شاید کمی بیشتر. همهی قصهها و دوبیتیها و افسانههایی که از زبان پدر و مادر و بزرگترهای محل شنیده بودم و در خاطرم بود حالا شنیدنش با صدای آن مرد از رادیو شیراز لذت رازآمیز دیگری داشت. انگار چیزهایی از ما، از ذهنیت و باورها و دانستههای ما هم داشت از آن جعبهی جادو درمیآمد.
برنامه دیگر آنقدر طرفدار پروپاقرص پیدا کرده بود که هر روز پخش میشد. هر روز غروب حوالی ساعت پنج عصر، رادیوها لب پنجرههای رو به کوچه یا حیاط. رخ بامهای آب و جاروزده و فرشانداختهشده. صدای آشنای سرنایی همزمان از همهی رادیوها بلند میشد و خبردار میشدیم که برنامهی فرهنگ مردم رادیو شیراز شروع شده است. صدای دلنشین ابوالقاسم فقیری مثل زمزمهی آب و نسیم جاری میشد در کوچهها. شنیدنش آنقدر همهگیر بود که میشد همانطور قدمزنان در کوچههای خلوت آبادی صدا را از خانهای به خانهی دیگر برد و برنامه را دنبال کرد. وسوسه وقتی شروع میشد که در پایان برنامه آقای فقیری از شنوندگان عزیز درخواست میکرد قصهها و افسانهها و واسونکها و دوبیتیهای محلی را از زادگاه و محلهی خود جمعآوری کنند و به نشانی برنامه بفرستند. نشانی را با صدایی بلندتر از معمول و شمردهشمرده میگفت، شیراز، خیابانِ فرح سابق، ادارهی رادیو شیراز، برنامهی فرهنگ مردم. جملهای که دیگر ملکهی ذهنم شده بود از بس شنیده بودم و از بس دلم میخواست خودم یکی از آنهایی باشم که بتوانم چیزی برای رادیو بفرستم اما دست و دلم میلرزید. کمسنوسال بودم و رادیو هنوز برایم یک راز بود. راز بود چون هنوز مردی که هر روز صدایش را میشنیدم ندیده بودم. نمیدانستم چهشکلی است اما میدانستم هست، جایی همین نزدیکیها توی شیراز خودمان. انگار پیش از آنکه بتوانم چیزی برای برنامه جمعآوری کنم باید خودش را میدیدم از نزدیک. انگار باید راز رادیو، راز صدای مردی که از رادیو میشنیدم برایم گشوده میشد. وسوسهی دیدنش به پرسوجو کشید اما پیدا بود کسی حرف پسرکی در آن سن و سال را جدی نمیگیرد یا شاید رادیو برای آنها هم هنوز یک راز بود. طولی نکشید، در یکی از همین پرسه زدنهای پیش از ظهرِ چهارراه زند شیراز. مشغول تماشای تصویرهای بزرگ سردر سینماهای پرسیا، پاسارگاد، مترو و ایران بودم. سینماهایی آنقدر نزدیک به هم که با برداشتن چند قدم، راحت از یکی به دیگری میرسیدی. برای تماشای تصویرهای سردر سینمای دیگری، سینما حافظ، رفتم رو به خیابان سعدی، که خیابانی فرعی بود و وصل میشد به خیابان زند. در پیادهرو صدقدمی رفتم جلوتر. پیش از دیدن سردر سینما که آنسوی خیابان بود، رسیده بودم جلوی در بزرگی که بالایش تابلو زده بود خانهی فرهنگ شماره ۳. روی لنگه درِ بزرگ ورودی پوستری نصب شده بود با چهرهی مردی که نمیشناختم اما اسمش خیلی آشنا بود. ابوالقاسم فقیری. نوشتهی روی پوستر خبر میداد که همان روز ساعت سهی عصر در سالن خانهی فرهنگ دربارهی واسونکخوانی در شیراز و فارس سخن میگوید. حسی در من گفت که سرنخ گشودن راز رادیو را پیدا کردهام، آسانتر از آنچه فکر میکردم پیدا شده بود اما هنوز شک داشتم. هنوز نگاهم به پوستر و نوشتههای روی آن بود که مردی را دیدم با کراوات پهن روی پیراهن سفیدش از پلهها پایین میآمد. خودم را کنار کشیدم و پرسیدم: «ببخشید، این آقا همون آقای فقیری رادیو هس؟»
مکثی کرد و گوشهی لبش به خندهای پس رفت. پرسید: «چه کارش داری؟»
گفتم: «هیچی، دربارهی برنامهشون سوال داشتم.»
گفت: «خودشه. اگه ساعت سهی امروز بیای سالن بالا میتونی ببینیش.»
گفت و رفت و من ماندم و پوستر و سه ساعتی که تا ساعت سه مانده بود.
ساندویچی خوردم و نمنمک گشتی زدم توی چهارراه پرهیاهوی زند، که آن روزها انگار مرکز شیراز بود و همهی راههای شهر بزرگ به همان نقطه ختم میشد. بعد رفتم آن طرف، تماشای لوکسفروشیهای خیابان داریوش. تماشای ویترین بوتیکها. ویترینهای تمیز و بهدقت چیدهشدهی پر از عطر و ادکلن و لوازم لوکس دیگر. ویترینهای رنگووارنگی که هر دو سوی خیابان را تا چهارراه مشیر دیدنی کرده بودند. فرصتی بود برای تماشا، برای وقتکشی تا ساعت سه. ساعت نداشتم اما هر پانزده بیست دقیقه یک بار از رهگذری که ساعت بر مچ داشت وقت را جویا میشدم. جوری برگشتم که ده دقیقه به سه جلوی در خانهی فرهنگ باشم. در باز بود و تکوتوکی زن و مرد از پلهها بالا میرفتند. رفتم بالا، توی سالن و مثل دیگران نشستم روی صندلی و چشم دوختم به تریبون و میکروفونی که منتظر سخنران بود.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادم، شهریور ۹۶ ببینید.