۱۳۳۷، شیراز. داستان‌نویس. سردبیر مجله‌ی عصر پنجشنبه (۱۳۸۵ ـ ۱۳۸۶). برنده‌ی جایزه‌ی ادبی گردون برای داستان «شهود» (از مجموعه داستان پایکوبی) (۱۳۷۴). دومین مجموعه‌ی او «بلبل حلبی» در سال ۱۳۸۴ جایزه‌ی ادبی اصفهان، جایزه‌ی فرهنگ پارس و جایزه‌ی منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی را در بخش داستان کوتاه از آن خود کرد. مجموعه‌داستان «روباه شنی» آخرین اثر او است.

شهریور ۱۳۹۶

صدای دلنشین ابوالقاسم فقیری مثل زمزمه‌ی آب و نسیم جاری می‌شد در کوچه‌ها. شنیدنش آن‌قدر همه‌گیر بود که می‌شد همان‌طور قدم‌زنان در کوچه‌های خلوت آبادی صدا را از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر برد و برنامه را دنبال کرد. وسوسه وقتی شروع می‌شد که در پایان برنامه آقای فقیری از شنوندگان عزیز درخواست می‌کرد قصه‌ها و افسانه‌ها و واسونک‌ها و دوبیتی‌های محلی را از زادگاه و محله‌ی خود جمع‌آوری کنند و به نشانی برنامه بفرستند.

خرداد ۱۳۹۶

لاشه‌ی کبک را گذاشتم روی سنگ. دوربین شکاری را از دستش گرفتم. دلم می‌خواست پیش از آن‌که نوذر دوباره دست‌به‌تفنگ شود، نشانه بگیرد و ماشه بچکاند. فرصت یک دلِ سیر زنده دیدنش را داشته باشم. آن رقص پای زیبا روی تخته‌سنگ کنار چشمه. آن کج کردن سر و کشیدن گردن رو به آبی که برقابرقش پشت پونه‌ها پیدا بود.

اسفند ۱۳۹۴ و فروردین ۱۳۹۵

حرف و رفتارم انگار برای بابام آن‌قدر غریب بود که کمی زل زد تو چشم‌هایم و خم شد بزندم زیر بغل و از مهلکه نجاتم بدهد. بی ‌فایده بود. بی‌حافظ نمی‌رفتم. با داد و فریاد و دست و پا زدن از دستش رها شدم. خوردم به یکی دو نفر که پس رفتند. نشستم کف بازار و صدای گریه‌ام رفت تا زیر سقف گنبدی.

آبان ۱۳۹۴

آخرین روز تابستان چهل‌وهشت، بعد از سه ماه تعطیلی که داشت برمی‌گشت هیچ حال خوشی نداشت‌. از همان صبح‌، از توی گاراژ اردوبادی وقت سوار شدن اتوبوس شیراز ـ کامفیروز برخورد مسافران مرجون‌آباد خلاف انتظارش بود‌. سرد و سرسنگین به سلام و احوال‌پرسی‌اش جواب دادند‌.

چشم‌هايش

خرداد ۱۳۹۴

از اولین زنگی که زدند یک ساعتی می‌گذشت. شماره‌ای که روی صفحه‌ی گوشی‌اش افتاد ناشناس بود. با ارتباط‌های محدودی که داشت، اگر هم شماره‌ای را توی گوشی ثبت نمی‌کرد، در خاطرش می‌ماند. اما این‌یکی ناشناس بود. آن‌قدر دست‌دست کرد تا قطع شد. دوباره زنگ خورد، آن‌هم به فاصله‌ی یکی دو دقیقه. بوق پنجم بود که دکمه‌ی جواب را زد و گفت: «بله؟»

روباه شنی

آبان ۱۳۹۳

مردِ نشسته کنار زن دست‌هايش را یک‌به‌یک فرو کرد توی دستکش‌های سیاه، کلاه سیاهی کشید روی سرش و لبه‌هايش را کشید پایین تا جایی که تمامی صورت و گردنش را پوشاند با دو جای خالی چشم‌هایش و شکافی که دهانش در آن پیدا بود. اشاره‌ای کرد به زن. راننده‌ي وانت داد زد: «اینا دیگه چه مرگشونه؟»

وسوسه نوشتن

دی ۱۳۹۲

درباره‌ی اهميت خواندن به شکل حرفه‌ای

مطبوعات ادبی، فضایی به‌ام می‌دادند که می‌توانستم در آن نفس بکشم و کتاب‌های موردعلاقه‌ام رابخوانم. اما همه‌ی این‌ها فقط به‌عنوان خواننده‌ی داستان به من اعتمادبه‌نفس می‌دادند. برای نوشتن انگار باید دنبال چیز دیگری در وجود خودم می‌گشتم.

پرنده‌باز

مهر ۱۳۹۲

صفحه‌ی نمایش می‌گفت مردی آن پایین ایستاده منتظر که به‌جای صورت، سیبک گلو و پهنای گردنش پیداست. حتمی قدوبالای بلندِ ساختمان را سیر می‌کند.