اتوبوس که پیچید روی پل، مرجونآباد یله در شیب کوهپایه پیدا شد. دهکدهای با خانههای خشتوگلی، غرق در سایهروشن پسینگاه که تهماندهی زردی آفتاب جابهجا از رخ بامهایش آمادهی پریدن بود. در تمام طول راه از ترس هجوم نرمهخاکی که دو سوی اتوبوس تنوره میکشید، شیشهی پنجرهها را بسته بودند. جوری که شوق شنیدن دوبارهی صدای آشنای آب رودخانه و بادی که در انبوه برگهای نقرهای سپیدارهای دوسو میپیچید به دلش ماند. از مسافرهای اتوبوس ششهفت نفری مرجونآبادی بودند و بقیه میرفتند به آبادیهای دیگر. مرجونآبادیها به جنبوجوش افتادند برای پیاده شدن. دوسالی میشد که حکم معلمی مرجونآباد را گرفته بود و حالا دیگر همهی اهل آبادی را از بزرگ و کوچک میشناخت. اما آخرین روز تابستان چهلوهشت، بعد از سه ماه تعطیلی که داشت برمیگشت هیچ حال خوشی نداشت. از همان صبح، از توی گاراژ اردوبادی وقت سوار شدن اتوبوس شیراز ـ کامفیروز برخورد مسافران مرجونآباد خلاف انتظارش بود. سرد و سرسنگین به سلام و احوالپرسیاش جواب دادند. برعکس همیشه که برای دیدنش دستبهسینه پیش میآمدند و گرم چاقسلامتی میکردند، حالا چپ و راست رو برمیگرداندند و او نمیدانست چه اتفاقی افتاده یا اگر افتاده چه ربطی به او دارد.
در تمام طول راه برخلاف همیشه که سعی میکردند به هر بهانهای سر صحبت را باز کنند و او بیحوصله طفره میرفت، اینبار انگار با آدم جذامی همسفر شده باشند. لام تا کام حرف نزدند، مشکوک نگاهش میکردند و او در صدای پچپچهشان پیدرپی اسم خودش را میشنید. سعی کرد با نگاه به دشت و کوهپایه و کوه، تلواسهاش را مهار کند. یا نگاهش را گره بزند به بوتهی خشکیدهی خاری که همسوی باد و راه خاکی پیشِرو پابهپای اتوبوس میدوید و خیالش را با خود بازی میداد.
وقت پیاده شدن در میدانگاه جلوی آبادی برخلاف هردفعه که از شیراز برمیگشت، کسی برای سلام و احوالپرسی پیش نیامد. هروقت که از شیراز برمیگشت، برای جابهجا کردن هر تکه از وسایلش ده تا دست پیش میآمد. حالا در میان کممحلی و بیاعتنایی اهل آبادی مجبور شد خودش رختخوابپیچ و چمدان و کارتن کوچک کتاب را از صندوق بغل اتوبوس بگیرد و گوشهای بگذارد روی زمین. اتوبوس که راه افتاد در چشم بههمزدنی آدمهای دور و بر هم پراکنده شدند. خودش ماند و وسایلش. نگاه کرد به مردهایی که بیخ دیوار باغ اربابی چندک زده بودند و به جای بلند شدن و سلامعلیک و خوشآمدگویی بروبر نگاهش میکردند. انگار نه انگار دوسال آزگار معلم بچههایشان بوده و تکتکشان را به اسم میشناسد و بارها با همهشان در مراسم عروسی و عزا همپا و همسفره شده. ناامید گره رختخوابپیچ را انداخت روی شانهاش. چشمچشم کرد، یکی از شاگردهای پارسال را در تیررس نگاهش دید، صدایش زد، دستهی چمدان را گرفت توی مشت و به پسرک اشاره کرد که کارتن کتابها را بردارد. سربالایی نفسبر کوچههای خاکی را بهزور بالا آمد. باز هم بوی آشنای خاک و کود. و باز هم مرغ و خروسهایی که اینجا و آنجا یکریز زمین را نک میزدند و همان دوسه سگ لاغر ولگرد که پیش آمدند و برایش دم تکان دادند. قدمبهقدم زنها را میدید که از رخ بامها یا از پشت دریچههای رو به کوچه سرک میکشند و سر میدزدند و مردها اگر سر راهش سبز میشدند به سردی سری میجنباندند و تند پا میکشیدند و میرفتند.
ادامهی این جستار را میتوانید در شمارهی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.