مهران فرید | بخشی از اثر|۱۳۹۲

داستان

دست‌هایم آلوده بودند به پرهای خونی‌اش. از گردن بریده‌اش هنوز خون می‌چکید. خسرو گفت: «زود باش! به جای این‌که این‌جور مات نگاهش کنی، بشورش آماده‌ش کن برای کباب.» نگاهم هنوز ماتِ تن تیرخورده‌اش بود که دوباره صدای آواز کبک بلند شد. نوذر ذوق‌زده گفت: «جانمی جان یه کبک دیگه.»

لاشه‌ی کبک را گذاشتم روی سنگ. دوربین شکاری را از دستش گرفتم. دلم می‌خواست پیش از آن‌که نوذر دوباره دست‌به‌تفنگ شود، نشانه بگیرد و ماشه بچکاند. فرصت یک دلِ سیر زنده دیدنش را داشته باشم. آن رقص پای زیبا روی تخته‌سنگ کنار چشمه. آن کج کردن سر و کشیدن گردن رو به آبی که برقابرقش پشت پونه‌ها پیدا بود. گفتم: «باور کنین خودشه.» نوذر جابه‌جا شد و گردن کشید: «چی خودشه؟»

«کبک. این همون کبکیه که تازه کشتیمش!»

هر دو خندیدند. «چرا می‌خندین، باورتون نمی‌شه؟ نگاه کنین این همون کبکه. همون صدا، همون شکل.»

کبک هنوز پابه‌پا می‌شد. دهانی می‌خواند و هی گردن می‌کشید رو به آب. انگار تشنه بود اما از فضای دشمن‌دار دوروبرش می‌ترسید. نوذر گفت: «چی داری می‌گی؟ زده به سرت؟ کبک‌ها همه‌شون یه‌شکلن.» دوربین را دراز کردم رو به نوذر: «نگاه کن. به اون پرِ سرخ تو سینه‌ش نگاه کن.» نوذر دوربین را گرفت و نهاد روی چشم‌هایش: «دارم می‌بینم. یه پر سرخی تو سینه‌ش داره اما ربطش به این یکی چیه؟» اشاره‌اش به همان کبکی بود که نیم ساعت پیش شکارش کرده بودیم و دست‌های من از خونش سرخ بود. گفتم: «اونم یه پر سرخی داشت. درست همین جای سینه‌ش، ندیدین؟» خسروگفت: «کجای سینه‌ش؟» هر دو انگار حرف هول‌آوری شنیده باشند یکهو خیره شدند به من. انگشت اشاره را که از سینه ام برداشتم، اثرش سرخِ سرخ مثل جای گلوله روی سفیدی پیراهنم ماند.

انگار هیچ‌کدام به‌جز خودم پر سرخ را بر سینه‌ی کبک ندیده بودند. یا یادشان نبود دیده اند یا نه. خسرو سر تکان داد و به‌عادت با انگشت شست پره‌ی دماغش را خاراند، گفت: « ادعات قابل اثبات نیس حضرت اهورا.» نوذر گفت: « مگه این‌که بگردی تو این پرهای ریخته‌شده یه سرخ پیدا کنی.» از پرهای کنده‌شده که گفت چشم‌هایم برگشت روی پرها که باد پراکنده‌شان کرده بود. خم شدم و انگشت چرخاندم لابه‌لای پرها. نوذر گفت: « انگار حالت خوب نیس پسر؟»

گفت و دنباله‌ی حرفش در صدای خنده‌ی خودش و خسرو گم شد. گفتم: «باید پیداش کنم.» خسرو گفت: «ول کن اهورا، شکار و کبابِ به دهن‌مون زهر نکن.»

من اما چشمم همه‌جا را زیرورو می‌کرد تا پر سرخ را پیدا کنم. چسبیده به شاخه‌ی نازک خاری دیدمش. کمی درشت‌تر از پرهای معمولِ سینه‌ی کبک بود. پیش از آن‌که باد ببردش با دو انگشت از بوته برش داشتم و گرفتمش رو به خسرو. چشم‌هایش برقی زد و تا انگشت سبابه و شستش پرِسرخ را از دست من بگیرند پر رها شد و موجی خورد و با نسیم ملایمی به هوا رفت. نوذر غر زد: «شما دو تا این‌قدر وول بخورین و نق بزنین تا این یکی هم بپره.»

خسرو نگاهش را از رفتنِ پر گرفت و به علامت سکوت انگشت بر بینی نهاد. کبک نشسته بود لب تخته‌سنگ. دقیق جای همان کبکی که نیم ساعتی پیش کشته بودیمش. گویی بوی دشمن شنیده بود که بی‌قراری می‌کرد. چشمه دیگر چشمه نبود. از چشمه بودنش فقط دم موشی آب مانده بود و چند بوته پونه‌ی کوهی. پونه‌ها دو سه وجب قد کشیده بودند و سایه‌ی ساقه‌ها و برگ‌شان سطح تخته‌سنگ را نقش زده بود. کبک ِبی‌قرار پشت ساق و برگ پونه‌ها پیدا و پنهان می‌شد.

صبح که به دره رسیده بودیم، از جویبار هرساله خبری نبود. همیشه جوی جاری آب، باریک و پرشتاب با لرزش نقره‌فامش می‌رسید تا چمنزار کوچکی در کوهپایه. هر چند سال به سال جوی کم‌آب‌تر و کم‌جان‌تر می‌شد تا امسال که دیگر نه از چمنزار خبری بود نه از جویبار. نوذر دست‌به‌کمر سینه‌کش بی‌آب‌وعلف کوه را نگاه کرد: «خب ما به امید چی باید بریم اون بالا؟» گفت و پایش را کشید روی خط زرد و قهوه‌ای چمن خشکیده‌ای که پیدا بود سالی می‌شود که از تشنگی مرده‌اند. پیش‌تر‌ها سالی یکی دو بار می‌آمدیم و هربار از پوزه‌ی کوه که می‌پیچیدیم سمت دره خط باریک سبزه‌های کنار جوی را می‌دیدیم که از شیب تپه کشیده بود بالا و تا چند کیلومتر بالاتر، تا چشمه، لابه‌لای تپه‌ها و تخته‌سنگ‌ها پیدا و ناپیدا می‌شد. یکی از دلخوشی‌های کوه‌گردی سالی یکی دوبارمان، رفتن به کناره‌ی همین جوی و شنیدن پچپچه‌ی آب بود تا برسیم به آن تخته‌سنگ و سرچشمه. گفتم: «کوه غیر از چشمه، قشنگی‌های دیگه هم داره. اومدیم یه گشتی بزنیم، یه هوایی عوض کنیم، شبم برگردیم.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.