پوزهي دراز و پرههای خیس دماغ روباه میلرزیدند از بوییدن هوا، گوشهايش را به جستوجوی صداهای غریب میجنباند و داغی نفسهايش پوست گردن اویس را میگزید. اویس ترس را توی چشمهای رنگی روباه میدید. آرام دست میکشید روی کمر حیوان، روی موهای نرم و کوتاه و پرپشت و آتشگونی که در بازتاب نورهای شبانهي مغازهها و ماشینها و خیابان، رنگ و وارنگ میشدند. هی دست میکشید روی تیرهي کمر لرزان روباه تا بلکه ترس را از تن و جان حیوان دور کند.
کمرش درد میکرد از فشار میلههای سرد و سخت حفاظ اتاقک وانتبار. اتاقک چادر و دربندی نداشت تا خود و روباه را از تیررس آنهمه نگاه شگفتزده دور کند. خیابان با مغازههای شیک پرنور، سپربهسپر پر بود از ماشینهای مدلبالا، و پیادهروهای روشنش مملو از آدمهای شیکپوشی بودند که انگار کاری جز پرسهزنی وتماشا نداشتند. نگاه عابران روی آنها بود، روی او و روباه که نشسته بودند پشت وانتبار لکنتهای گیرافتاده در راهبندانی از ماشینهای خوشرنگ با سرنشینهای کنجکاوی که وقتی از کنار آنها رد میشدند، شیشهي ماشینهایشان را میکشیدند پایین تا او و روباه را بهتر ببینند، و چیزهایی میگفتند که صدايشان در همهمه و بوقهای خیابان تکهپاره میشد و گنگ و بیرمق میرسید به گوش اویس.
چهار پنج سالی میشد که به شیراز آمدوشد داشت، اما کمتر پایش رسیده بود به چنین خیابانی، سالها بود عبور هر نوع کامیون از خیابانهای داخلی شهر ممنوع شده بود. آمدورفتش همیشه از جادهي کمربندی بود. از همان جادهي حاشیه، بارش را میرساند به کشتارگاه و از همان هم برمیگشت سمت مرغداریهای ابرقو و یزد. حالا این همهمهي نور و رنگ کمی برایش غریب بود. از بالا از پشت وانتبار، نگاهش روی سقف رنگ و وارنگ ماشینها لیز میخورد تا ته خیابان که آخرش گم بود. کجا بود که یکهو آن دو شعلهي زرد و قرمز زبانه کشیدند و از لابهلای ماشینهای مانده در راهبندان پیش آمدند. پلکهايش را آنقدر بههم نزدیک کرد تا از سیاهی سرها فهمید که آدماند، تا ببیند سوار بر چه وسیلهي ناپیدایی اینجور پرشتاب میآیند. رسیدند و دید که اسکیتسوارند. دیگر فقط او نبود که خیرهي آنها بود، آنها هم با دهان باز و چشمهای گردشده حیران او بودند و روباهی که به بغل گرفته بود. دو پسر سیزده، چهاردهساله با تیشرتهای قرمز و زرد. خودشان را رساندند دو سوی وانتبار و با دستهای درازشده میلههای حفاظ اتاقک را گرفتند. یکیشان با آن دست دیگرش تلاش کرد پوست روباه را لمس کند. دستش نرسید و انگشتهايش هوا را چنگ زدند.
«چند خریدیش؟»
قرمز بود که پرسید، اویس خسته نگاهش کرد: «نخریدمش!»
زردپوش پرسید: «اهلیه؟»
«نه، روباه که اهلی نمیشه.»
زرد پرسید: «پس چهجوری شده مال تو؟»
«مال من نیس.»
قرمز پرسید: «پس تو بغل تو چيکار میکنه؟»
«مریض شده، آوردمش دکتر.»
پسرها خندیدند، همراه وانتبار پیش میآمدند و صدای چرخیدن چرخ اسکیتهايشان روباه را هراسانتر میکرد. قرمز پرسید: «اگه اهلی نیس چهجوری همراهت اومده؟»
«هردومون اهل یه ولایتیم.»
زرد پرسید: «کجا؟»
«بیابون، اهل بیابونیم.»
قرمز گفت: «دروغ میگی، حتما از باغوحش دزدیدیش. هیچوقت آدم با روباه رفیق نمیشه.»
اویس جوابش را نداد، روباه انگار از حضورشان بیقرارتر شده بود. صدای رانندهي وانت درآمد: «بابا ول کنید میلههای این قراضه رو، پلیس داره میآد، هم من رو جریمه میکنه هم اسکیتهای شما رو میگیره.»
حرفش تمام نشده بود که نور فلاش قرمزوآبی ماشین پلیس پاشیده شد توی خیابان. پسرها دررفتند و مثل دو پاره آتش لابهلای ماشینها پيش راندند.
اویس سر که چرخاند، سپربهسپر وانت، سانتافهي سفیدی را دید. رانندهاش به چشم آشنا میآمد، انگار همان زنی بود که ساعتی پیش توی مطب دامپزشك دیده بودش. با همان سگ سفید و کوچک که نشسته بود روی پاهايش جوری که انگار باهم رانندگی میکردند. روی صندلی بغل مردی نشسته بود که هیکلش یک سمت ماشین را پر كرده بود و اویس یادش نمیآمد که او را توی مطب دیده باشد. اما حالا هردو حرف و نقلواشاره و نگاهشان به او و روباه بود. نگاه زن هنوز همان برقی را داشت که وقتی او روباهبهبغل وارد مطب شده بود. چندتایی زن و مرد نشسته بودند روی صندلیهای سالن انتظار با سگ و گربه و طوطی. زن بهمحض دیدن او با جیغ کوتاهی از جا جست و سگ از روی زانوهايش غلتید روی زمین و سالن پر شد از پارس سگهای نقلی وحشتزده.
منشی دکتر با صدای نازک و برندهای داد کشید: «حیوونهاتون رو ساکت کنید!»
صدای آنها برید. زن اما همچنان با چشمهای گشاد و لبهای قرمزِ بازمانده خیره نگاه میکرد. اویس گفت: «نترسید خواهر، بیآزاره.»
زن پس نکشید، برعکس، لبخندي دوید روی لبهايش و پیش آمد. پیدا بود نترسیده. انگار ذوقزده شده بود که آنهمه هیجان ریخت توی صدایش. «وای خداجون بیایید ببینید چی اینجاس! یه روباه شنی. باورم نمیشه یه روباه شنی! تو رو خدا نگاش کن چه پوستی.چه رنگی!»
اویس از ولعی که زن نشان داد، ترسید و پا پس کشید. منشی دکتر ته خودکارش را مثل دارکوب زد روی میز تا چیزی بگوید و رو به اویس گفت: «اونجا نایستید لطفا، دکتر از ساعت پنج منتظرتونه!»
اویس دستپاچه زن را دور زد و همسوی انگشت اشارهي منشی رفت رو به اتاق معاینه.
منشی گفت: «پشت در باش، باز که شد، برو تو.»
پشت در منتظر ماند، زن کشاله کرد جلو و باز دست دراز کرد، دستش توی هوا روی پوست روباه بازی میکرد. در که باز شد، پیرزنی ریزنقش با گربهي پرپشم قهوهای در بغل، از لای در خزید بیرون، بيرونآمدني با چشمهای گردشده و دهان باز، گویی حیران روباه ودم بلندش شده بود. صدای دکتر رسید به گوشش: «بیا تو اویس، بیا ببینم چیه مشکل این حیوون.»
اویس پا نهاد به اتاق و رعشهای را در تن روباه حس کرد. سر که چرخاند، انتهای دم بلند روباه توی دستهای نوازشگر زن بود، زنی که حالا نشسته بود پشت فرمان سانتافهي سفید و با همان نگاه خواهنده سایهبهسایهاش میآمد. سعی کرد بد به دلش راه ندهد. دلش میخواست رانندهي وانت راهی میجست از دل راهبندان اما چارهای نبود، بعد فکر کرد شاید هممسیرند و راه خودش را میرود اما یکی دوبار هم که خط بغل باز شد و زن میتوانست سبقت بگیرد، نگرفت. همانطور سپربهسپر میآمد. رو برگرداند و خیره شد به جلو، رفتند تا جایی که چراغ راهنمای راستِ وانت روشن شد و هی قرمز چشمک زد. داشتند میپیچیدند به خیابانی فرعی، كمي دلش آرام شد. حالا وقتش بود که سر خم کند و با صدای بلند به راننده بگوید پرگاز برو. شاید از شر زن سانتافهسوار راحت شود. اما هنوز سر وانت کج نشده بود که راهنمای سانتافه هم افتاد به چشمکزدن و سپربهسپر پیچید. خیابان طولانی و پردرخت و باریک و تاریک بود و آنقدر خلوت، که ماشین انگار به تلافی آنهمه ماندن در راهبندان خیابان اصلی، یکهو از جا کنده شد و پرصدا گاز خورد.
اتاق سانتافه با نور ملایم زردرنگی روشن بود، وانت برای سرعتگرفتن گاز میخورد و مینالید اما سانتافه خونسرد و نرم و کمصدا میآمد، اویس دید که مردِ نشسته کنار زن دستهايش را یکبهیک فرو کرد توی دستکشهای سیاه، کلاه سیاهی کشید روی سرش و لبههايش را کشید پایین تا جایی که تمامی صورت و گردنش را پوشاند با دو جای خالی چشمهایش و شکافی که دهانش در آن پیدا بود. اشارهای کرد به زن، سانتافه مکثی کرد و چرخهايش چرخید به چپ و پرصدا و پرشتاب گاز خورد، وانت را پشتسر گذاشت و صدمتری جلوتر شل کرد و اریب، خیابان باریک را بست. وانت از رفتن واماند. رانندهي وانت داد زد: «اینا دیگه چه مرگشونه؟»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی چهلونهم، آبان ۹۳ ببینید.