داستاننویسی ایرانی مسیر بسیار متفاوتی با داستاننویسی بقیهی دنیا داشته و هنوز هم دارد. ازجمله اینکه در ایران مجال زیادی برای رودررویی و انتقال تجربهی نویسندگان مطرح و صاحب سبک با جوانان مشتاق نویسندگی فراهم نیست. این مقدمه بهانهای شد برای بازکردن سرصفحهای در بخش دربارهیداستان باعنوان «نامه به نویسندهی جوان» که میکوشد فرصتی ایجاد کند برای شنیدن تجربههای نویسندههای ایرانی از نوشتن. رابطهای صمیمی و دوطرفه برای آنکه مشتاق شنیدن تجربههاست و نویسندهای که درددل میکند، توصیه میکند، برحذر میدارد و تشویق میکند به ادامهی راه.
برای این شماره به سراغ محمد کشاورز رفتیم. نویسندهای که سالهاست داستان مینویسد و عضو تحریریه و سردبیر یکی از بهترین نشریههای ادبی ایران بهنام عصر پنجشنبه بوده که در شیراز منتشر میشد و دو مجموعه داستان کوتاه تحسینشده با نامهای «بلبل حلبی» و «پایکوبی» دارد و لابد داستانهای دیگر او را هم در مجلهی داستان خواندهاید. داستانهای «روز متفاوت»، «آهنگ پلنگ صورتی را سوت بزن» و «پرندهباز» که بهترتیب در شمارههای چهارم، دوازدهم و بیستوهشتم مجلهی داستان چاپ شدهاند، داستانهاییاند با فضاهای گروتسک، وهمآلود و توام با ترس و طنز. این متن نامهی اوست به مشتاقان نوشتن داستان.
وسوسهی خواندن و نوشتن داستان از همان نوجوانی آمد سراغ من. پیش از آن قصههای شفاهی فراوان شنیده بودم، ذهنم مدام پرمیکشید به سمت خیال و شنیدهها را پروبال میداد، شروع و پایان و ماجرا میبافت، قصه میساخت. گویا بخشی از بازتاب ایام نوجوانی بود.اما نه، ادامه یافت.کم نشد، بیشتر هم شد همراه سالهای عمر که داشت بیشتر میشد و میرسید به آستانهی جوانی. خواندن داستان جزء جداییناپذیر زندگیام شد. اما هنوز تمیز دوغ از دوشاب برایم سخت بود. هر نوشتهای را که شروع و پایانی داشت و ماجرایی تعریف میکرد، داستان میدیدم. اما دغدغهای داشتم، دغدغهام این بود که من هم میتوانم داستان بنویسم یا اینکه چون خواندن داستان را دوست دارم، توهم زدهام وخیال میکنم میتوانم داستان بنویسم.
حالا که به آن سالها فکر میکنم، میبینم چطور روزبهروز خطوربط خواندههایم روشنتر میشد تا مرا برساند به خواندن ادبیات خلاقه. داستانهای خوب از نویسندگان سرشناس و ترجمههای خوب از نویسندگان مشهور جهان. وسوسهی نوشتن، بیشتر هم شده بود و هنوز نمیدانستم جایگاهم در صف خوانندگان است یا باید برای نوشتن تلاش کنم. از خواندن دیوانهوار لذت میبردم. دیگر آشناشده بودم با مجلههای ادبیوفرهنگی مثل فردوسی، نگین،اندیشهوهنر و… وقتی در آن نشریات، نقد و نظری دربارهی مجموعهداستان یا رمانی از نویسندگان ایرانی و خارجی میدیدم، برای پیداکردنِ آن کتاب از پای نمینشستم، پیدایش میکردم و بهدقت میخواندمش. بهدقت میخواندم تا دلیل تمجید یا انتقاد از کار نویسنده را بفهمم. مطبوعات ادبی، فضایی بهام میدادند که میتوانستم در آن نفس بکشم و کتابهای موردعلاقهام رابخوانم. اما همهی اینها فقط بهعنوان خوانندهی داستان به من اعتمادبهنفس میدادند. برای نوشتن انگار باید دنبال چیز دیگری در وجود خودم میگشتم. دنبال مایهای که بتوانم بگویم من دیگر فقط خوانندهی علاقهمند داستان نیستم و میتوانم داستان هم بنویسم، این داستان یا رمان را نوشتهام و جوری نوشتهام که دیگران آن را در قدوقامت یک اثر خوب بپذیرند.
همان وقتها دوستانی داشتم که شیفتهی فوتبال بودند یا عاشق سینهچاک سینما. میدیدم که پرشور دربارهی فوتبال یا سینما حرف میزنند اما هیچوقت ندیدم که انتظار فوتبالیستشدن یا سینماگرشدن داشته باشند. پیدا بود بدشان نمیآید که به چنان جایگاهی برسند ولی بهعنوان تماشاگر هم بهاندازهی کافی لذت میبردند. آنها و همهی دیگرانی که فوتبال و سینما را دوست داشتند، انگار به این نتیجه رسیده بودند که برای لذتبردن از فوتبال و سینما حتما لازم نیست که خودشان فوتبالیست حرفهای یا فیلمساز باشند. تعدادشان هم بین آنهایی که من میشناختم نسبت به علاقهمندان داستان چندینبرابر بود. ما بهاصطلاح «قصهبازها» از گروه کمجمعیتی بودیم، آنقدر که گاهی دلشورهی انقراض مرا فرامیگرفت. دوروبرم کمتر کسی بود که بشود با او از داستان حرف زد و همین مرا میترساند، ترس از انقراضِ آدمهایی با دلمشغولیهای مشترک. آدمهایی که وقتی همدیگر را پیدا میکردیم، میتوانستیم ساعتها باهم حرف بزنیم، از خواندههایمان بگوییم، گاهی همدلی کنیم، گاهی به اختلافنظر برسیم. اما همیشه میدانستیم که بهناگزیر زیر سایهی درخت ادبیات ایستادهایم.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.