این متن داستانی است که در سالهای نهچندان دور به دبیرخانهی جشنوارهی شیراز رسید ولی نویسندهاش هیچگاه خود را معرفی نکرد. شماره تلفن و آدرس همه مجعول بود. لازم بود با او صحبت شود؛ البته نه دربارهی مقدرات داستان که بهنظر میرسید بیشتر از آنکه داستان باشد شرح صادقانهی یک واقعیت است، البته به نظر میرسید ابهاماتی دارد که به مدد تخیل روایت گردان، پاسخی برایش یافته شده است. همچنین داستان بیش از بیست صفحه بود که طبعا در شکل روایت گردانی که شده کوتاه شده و جملات تکراری یا اضافی حذف شده است تا در ظرفیتی منطقی ارائه شود، مثلا روایت با این جمله شروع میشود که: هنوز هم صاحبکارها توقع دارند که من هم مثل پدر کار گچ بارفتنی تحویلشان بدهم، خب من این شگرد را از مرحوم پدر یاد گرفتهام که آنقدر ماله را روی لیزی خیس ملات بازی دهم تا همانطور که رطوبت از تن گچ برچیده میشود، صداسنگی از کار دربیاید. همچنین توقع دارند نقش تک فتیلهای و گلویی را ستون پیچ سرستونها و جرزهای دیوارهای حمال کنم و دست آخر با بازی ماله و سرانگشتهایم نقش همان زن گچی را از توی کار دربیاورم و همان کاری را بکنم که پدر در همهی کارهایش درمیآورد. و اشاره میکند به نقش صورت زنی در میان همهی نقشها که بهنظر میرسد این جزئیات ربطی به اصل داستان ندارد. بعد اشاره میکند به اینکه باید برای خانم میرزایی بنویسم که برود و نقشهای پدر را در کارهای گچ او پیدا کند، شاید آن زن گچی را بشناسد ولی ظاهرا حرفهای دیگری هست که قصد دارد برای خانم میرزایی بنویسد، مثلا اینکه چطور پیدایش کرده و از خودش میپرسد چه اصراری داشته که پیدایش کند و بعد مینویسد که برای او بود و نبودش فرق ندارد و اضافه میکند میتوانسته همانطور به امان خدا رهایش کند ولی خودش را مجاب میکند که باید به یادش بیاورد که نمیتواند (آن زن) واقعیت را تغییر دهد که سالها است حقیقت را از خانوادهاش کتمان کرده است و اشاره به پدر و خانمجان (مادربزرگش) میکند که دستبهیکی کرده بودند و هر بار به او دربارهی بود و نبود مادرش دروغ میگفتهاند و اشاره به قولی میکند که بهاجبار به پدر میدهد.
ظاهرا همهی روایت داستان دربارهی همین قول است، مینویسد: میتوانم همانطور که قول دادهام، دهانم را بسته نگه دارم و از خود میپرسد که چی بشود؟ و احتمال میدهد که اگر نامهای بنویسد و به دست خانم میرزایی برساند، مبهوت میماند. راوی وانمود میکند او هرکس باشد از همهچیز باخبر است. هرچند که او را (راوی) را ندیده است ولی میفهمد که از همهچیز خبر دارد و حتما از خودش میپرسد بعد از اینهمه سال چطور پیدایش کردهاند. برای خانمجان که میگوید، اصلا به روی خودش نمیآورد که بارها برایش دروغ بافته و تحویلش داده. میپرسد چطور پیدایش کرده، میپرسد پیر هم شده؟
راوی داستان مینویسد که چطور به شهرک چوافراه رفته و از دو سه نفر از پیرمردهای آنجا سراغ میرزایینامی را گرفته که بیست سال پیش در بلوچستان گم شده بوده و بعد برگشته، بعد هم راوی دروغ میبافد که پسر یکی از همبندهای آقای میرزایی است و باید پیغامی بهش برساند. خب همهشان آقای میرزایی را میشناختهاند، میگویند همین یک ماه قبل به رحمت خدا رفته است و چند روز دیگر مراسم چهلمش است و راوی خودش را موظف میکند که در مراسم چهلمش شرکت کند. در مراسم چهلم شوهر خانم میرزایی شرکت میکند و به حیاط مسجد میآید و این پا آن پا میکند تا مراسم ختم تمام میشود و زنها از شبستان زنانه بیرون میآیند.
راوی مینویسد: وقتی در میان آنهمه زن سیاهپوش دیدمش، شناختمش. از لابهلای آدمهایی که با هم احوالپرسی میکردند خودم را کشاندم روبهرویش و سلام کردم و گفتم: «برای عرض تسلیت خدمتتان رسیدهام.» پلک نمیزد و به چشمهایم خیره شده بود، شاید چون هیچوقت مرا ندیده بود تعجب کرده بود. جوان نمانده بود. در صورتش چند شیار نشسته بود، بهخصوص چینهایی که از کنار لبهایش تا روی چانهاش آمده بودند و طرههای موهای خاکستریاش که از دو سمت صورتش از زیر لبهی روسریاش بیرون مانده بود. وقتی لبخند زد، احتمال دادم خودش نباشد، مثلا خواهر بزرگش باشد ولی چشمان سیاه و نوع نگاهش همانطور بود که تصور میکردم. به نشان تشکر سر تکان داد و همانطور لبخند زد و راه افتاد از جلوی تاج گلها برود.
راوی مینویسد: روزی باید برای خانم میرزایی بنویسم خانمجان هر بار که اسمی از مهلقا خانم برده میشود، برایش فاتحه میخواند. پدر و خانمجان هر دو میگفتند همین که مهلقا خانم مرا در مشهد به دنیا میآورد، سرِ زا میرود. پدر هم در بهشت رضا دفنش میکند و برای اینکه ردی از خانوادهاش پیدا کند و بهشان خبر دهد به شیراز میآید اما هیچکس را پیدا نمیکند.
اجازه دهید عین روایت راوی خوانده شود، نه متن روایت گردان. من فقط شکل بعضی از جملهبندیهایش را اصلاح کردهام: آن روزها خانمجان گفته بود اولین بار که در مشهد مهلقا خانم را توی مسافرخانهی خیام میبیند که بالهای چادرش را چپ و راست حمایل شانهها کرده و دور کمر بسته بوده و جاروی دستهبلند فراشی به دست از صبح تا شب از پلههای عمارت پنجمرتبهی مسافرخانه بالا و پایین میشده است، خانمجان پیش خود میگوید: «چقدر نجیب و باخداست. با همهی قشنگیاش چادر از سرش نمیافتد، طوری اخم دارد که مردها پروا دارند و حذر میکنند از کنارش بگذرند، دارد با آبرو زحمت میکشد تا روزش را شب کند.» برای همین پرسوجو کرده و پدر را صدا میکند تا یک نگاهی به مهلقا خانم بیندازد. خانمجان هر بار میگفت: «حیف که بنیهاش ضعیف بود و سرِ زا رفت و جوانمرگ شد، با پوست بارفتنی و چشم و موی سیاه مثل شبق، مثل ملائکهای بود که راهش را در آسمان گم کرده و به زمین آمده باشد.»
وقتی پدر میبیندش، یک دل نه صد دل عاشقش میشود. مهلقا خانم هم که توی غربت خراسان حتی برای خوابیدن جا نداشته و به صحن میرفته، برای پدر شرط میگذارد. پدر هم قبول میکند. میگوید فعلا چون بیقباله و شناسنامه است، موقتا با هم باشند و ببینند روزگار چی حکم میکند، که اگر زندگی بر وفق مراد نبود هرکس راهش را بگیرد برود. پیشبینی مهلقا خانم درست از کار درمیآید و زندگیشان تا همان سالی میپاید که من به دنیا آمدم. خانمجان همیشه آه میکشید و میگفت: «مهلقا عروس مقبولی بود. حیف! همین که بچه به دنیا آورد، خدا نخواست و سرِ زا رفت.»
راوی اصرار دارد برای خانم میرزایی از آن روزهایی بنویسد که پدر و خانمجان همان نزدیکیهای حرم، توی کوچهی هراتیها در خانهای دنگال زندگی میکردند. سن راوی که قد نمیدهد به یاد بیاورد. از بس خانمجان و پدرش از آن خانه میگفتهاند، ظاهرا دیگر راوی پس و پشت اتاقهای آن خانه را هم از بر شده. مثلا دو اتاقی که کرایه کرده بودند که پنج درگاهی درغلبکنهای اتاق پایینی توی ایوانچه باز میشده و از درج گوشهی ایوان پلهپیچی به بالاخانه میرسیده که درغلبکنها با پنجرههای پنجگانهشان روی اتاق و ایوان پایینی رو به حیاط خانه باز میشدهاند و اتاق مهلقا خانم بوده است. خانمجان ننی (راوی) را توی همین اتاق پایینی بسته بوده. راوی میخواهد در نامهای به خانم میرزایی بگوید: که اینطور که خانمجان میگوید، من چنان بچهی بدآرام و لجوجی بودهام که او آرزوی یک ساعت خواب راحت داشته است و اینکه پدر از صبح علیالطلوع میرفته است پی کارش، مهلقا خانم هم که کاری نداشته به این کارها، انگار متفری بوده از بچه و همین که بچه را میزاید، سینهاش را با پارچهی کتانی محکم میبندد و یکی دو روزه چشمهی شیر سینههایش را میخشکاند، طوری که چند روز بعدش حتی یک قطره شیر هم در تنش باقی نمیماند و شکل و شمایل زن تازهزا نداشته. هر روز از خانه بیرون میرفته تا به تلفنخانه برسد تا احوالپرس پسرکش باشد که از شوهر اولش داشته یا از خانوادهاش خبر بگیرد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادم، شهريور ۹۶ ببینید.