وقتی زن گفت چهرهی آدمها در آیینه به چهرهی مردهها میماند، مرد گفت: «یه نقاشی از صورتت میکشم.»
«تو که نقاشی بلد نیستی.»
«خب یاد میگیرم.»
رفته بودند کنسرتی در یکی از خانههای ویلایی بیرون شهر. نوازندهها جلوی پنجرهی تیرهرنگی نشسته بودند. روی دیوارها آیینههای بزرگ آویزان بود. زن تماممدت مردی را در آینه نگاه میکرد. مرد از آن فاصله زن را به یاد کسی میانداخت. کنسرت که تمام شد و آن مرد داشت از کنار زن میگذشت، چهرهاش کاملا متفاوت بود.
از مسیری برگشتند که جادهای پردرخت بود و دامنههای وسیع داشت. فصل بهار بود. راه را گم کردند و از دهکدههای کوچک و ناشناختهای گذشتند. همهی دهکدهها شبیه هم بودند. در هر دهکده فقط چند خانه بود و جلوی هر خانه باغچهای. سگها در باغچهها با صدای بلند پارس میکردند.
زن گفت: «میشه لطفا پنجره رو ببندی؟ راستی چرا میخوای عکسم رو بکشی، من که اینجا پیشتم.»
شبِ بعد وقتی جلوی تلویزیون نشسته بودند، زن یک آن متوجه شد که مرد دارد نیمرخ او را نگاه میکند. رویش را برگرداند و دید که مرد مشغول نقاشی چهرهاش روی یک پاکت نامهی کهنه است. وقتی خواست نقاشی را از او بگیرد، مرد سرش را تکان داد و گفت: «نه، خوب نشده.»
«شاید باید با یه چیز سادهتر شروع کنی، مثلا یه گوسفند یا یه مار.»
مرد نقاشی دیگری را شروع کرد. تلویزیون گفتوگویی را نشان میداد. مجری داشت با زنی زیبا و جوان صحبت میکرد که مدل عکاسی بود و میگفت به تناسب زیاد فکر نمیکند، چون هیکل انسانها فقط یک روکش است.
مرد گفت: «نقاشی نباید خیلی سخت باشه، نه؟»
زن از جایش بلند شد و رفت به آشپزخانه تا ظرفها را بشوید. به دستهایش نگاه کرد که در دستکش پلاستیکی صورتی بودند و در آب کدر دنبال قاشق چنگالها میگشتند. احساس کرد که انگار دستها مال خودش نیستند.
مرد هر شب نقاشی او را میکشید و نقاشیها هر بار بهتر میشدند اما مرد اصلا راضی نبود.
زن گفت: «تقصیر تو نیست.»
مرد دست از کشیدن چهرهی زن برنمیداشت.
تابستان شده بود. زن روزهایی که هوا خوب بود، در خنکای صبحها و قبل از همه میرفت شنا. غریقنجات زن را بهاسم میشناخت و از آن سوی چمن صدایش میکرد و درجهحرارت آب را به او میگفت.
زن شبها مرد را هنگام نقاشی نگاه میکرد.
یک بار زن به او گفت: «وقتی داری صورت من رو میکشی، به خودت فکر میکنی. به من نگاه کن.»
مرد او را با گچ رنگی، مداد، زغال، خودکار، آبرنگ و رنگ و روغن میکشید. از زن میخواست که بنشیند، بایستد، دراز بکشد و زانو بزند، در همهی اتاقهای خانه و روی بالکن تصویر زن را کشید.
زن گفت: «سردمه.»
یک بار که پیادهروی میکردند، مرد گفت: «آدم باید بتونه طبیعت رو نقاشی کنه.»
زن گفت: «چرا؟ طبیعت که همیشه اینجاست.»
زن با خودش فکر کرد طبیعت که فقط دشتی وسیع، تکهای جنگل، دهکدهای، آسیابی بادی در خط افق، شیارهای مزرعهای و جادهای پردرخت نیست. طبیعت انعکاس نور روی برگهای جوان، سایهی درختها روی جاده و ابرهایی که در آسمان در حرکتاند هم هست. برای او طبیعت حتی آن احساس رخوت عجیب بعد از خوردن یک ناهار مفصل بود، وقتی روی زمین هموار راه میرفت و احساس میکرد درجا میزند. طبیعت برای او خنکی هوا و تابش گرمای آفتاب و صدای بلند ارهی چوببری از راه دور هنگام ورود به جنگل هم بود.
زمین جنگل از باران شب پیش نرم و لیز شده بود و حتی یک بار نزدیک بود مرد سر بخورد و بیفتد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.
* این داستان با عنوان Ihr Gesicht سال ۲۰۱۴ در مجموعهداستان Der Lauf der Dinge منتشر شده است.