امین نورانی| بخشی از اثر| ۱۳۸۳

داستان

«شاه عصمت‌الله» همان کت و شلواری را در جانش کرده بود که دینه‌شب، پیش مهمان‌ها پوشیده بود. با این‌که سرآستین‌های کت شاریده بود و شلوار هم رنگ‌پریده و خلته و فراخ شده بود ولی شاه عصمت‌الله هنوز از پوشیدن آن احساس رسمیت می‌کرد. برای همین به‌عکس دفعه‌های قبل که به تعمیرگاه دوچرخه می‌آمد، روی زمین زانو نزد یا آچار دست اوستا نداد. بااحتیاط سر پا نشست و پایدال دوچرخه‌اش را با دست چرخاند. چند بار به‌سرعت، به همان سمتی که پای می‌زد و ناگهان جهت حرکت دستش را تغییر داد. سرچپه چرخاند. چرخ عقب دوچرخه روی هوا تاب می‌خورد و درست مثل تایری کهنه که در سرازیری غلتیده باشد به چپ و راست متمایل می‌شد. چرخ تاب خورد و زنجیرش افتاد. شاه عصمت‌الله از جایش بلند شد و اوستا را صدا زد.

«چی رَقَم زنجیرش را آباد کردی؟ ئی باز خطا خورد؟»

اوستا بیرون از مغازه‌اش با موبایل گپ می‌زد. دسته‌ای آچار به کمرش بسته بود. سیگار می‌کشید و با موبایلش گپ می‌زد. شاه عصمت‌الله باز روی دو پا نشست. انگشتانش را از بین پره‌ها و قاب زنجیر دوچرخه‌اش عبور داد و سعی کرد زنجیر را به جای اولش برگرداند. اوستا دم در تعمیرگاه دست‌هایش را به هم مالید گفت: «برفش تهران می‌آید، سرمایش قم.»

بی‌میل جلو آمد و نشست کنار دوچرخه. تایر عقب دوچرخه را نیم‌چرخی چرخاند و با یک حرکت پیچ‌گوشتی زنجیر را سر جایش جا زد. پایدال را دو سه دور چرخاند و رها کرد. شاه عصمت‌الله خنده‌ای کرد و گفت: «به شرطی که دیگر خطا نخورد.»

اوستا دوچرخه را روی جک سر پا کرد و گفت: «یا زنجیرش را عوض کن یا باید باهاش مدارا کنی سید.»

شاه عصمت‌الله گفت: «اصل یاماهای جاپان است.»

یک قدم از دوچرخه فاصله گرفت و انگار که برای اولین بار است آن را می‌بیند نگاه خریدارانه‌ای کرد. جک دوچرخه را آزاد کرد و دوچرخه را از تعمیرگاه بیرون کشید. یک دست به فرمان و دست دیگر را زیر زین برد و درجا بلندش کرد. از روی جوی آب رد کرد و در خیابان شلوغ شاه ابراهیم شروع کرد به پایدال زدن. صدای اذان مغرب می‌آمد ولی مسجد نرفت. حوصله‌ی خانه رفتن را هم نداشت. بعد از جنجال و بی‌آبرویی که دیشب در خانه‌شان شده بود دل و دماغ رفتن به خانه را نداشت. می‌رفت خانه که چه کند؟ چاینک چای را پیش رویش بگذارد. تکیه بدهد به پشتی و اخبار شبانگاهی را ببیند. سر دیدن و ندیدن فیلم‌های زد و گیر کوریایی و همزمانی‌اش با اخبار با بچه‌ها و دخترش کش و گیر کند که چه؟ هوا سرد بود ولی سوز نداشت. می‌شد به جای زود رفتن به خانه نیم‌ساعتی را دوچرخه‌سواری کند. شاید آشنایی هم می‌دید و چند دقیقه‌ای با او قصه می‌کرد تا دلش تازه شود. رسید به ابتدای زیرگذر. سرعتش را کمتر کرد و فرمان را سفت‌تر چسبید. باد سرد به صورتش می‌زد و از کنار تاکسی کهنه‌ای سبقت گرفت. رسید به کف زیرگذر و باید از سربالایی بالا می‌رفت. نیم‌خیز شد و با قدرت بیشتری پایدال زد. اصلا اشتباه کرده بود که مهمان‌ها را راه داده بود. اگر از همان اول، نیامده جواب‌شان می‌کرد آن‌قدر پیش زن و بچه خوار و زار نمی‌شد. با خودش فکر کرد: این فسادها همه زیر سر شیخ غلام است، از همان اول گفتم که رسم و رواج نداریم دختر به غیر سید بدهیم، آیه و قرآن خواند که چه کسی گفته حرام است؟ خدا گفته حرام است؟ مجتهد گفته حرام است؟ گفت: «جناب شیخ، حرفت منقول. گپ و سخنت به جای. ولی ما رسم و رواج نداریم.» مگر به گوشش می‌رفت؟ جواب داد: «حالی شما اجازه بدهید یک دفعه بیایند شما قبول نکن. دختر را صد نفر طلب می‌کند یک نفر نصیب می‌شود.»

نفسَک می‌زد. در آخرهای سربالایی هرچه موتور و ماشین بود از او پیش شد. باد سرد سینه‌اش را می‌سوزاند و نور چراغ‌ها از پشت چشم تنگ‌گرفته‌اش نقطه‌های ریز دیده می‌شد. هرچه از سربالایی بالاتر می‌آمد دیوار ساختمان بلندتر به نظر می‌آمد. نوشته‌‌های روی دیوار را خواند. دفتر رسمی ازدواج و طلاق. پسر جوان موهایش را روغن زده بود و از پدرش هم بیشتر حرف می‌زد. «این رسم و رواج‌های غلط را فقط ما افغانی‌ها داریم. کی گفته دختر سید به غیر سید حرام است؟ حتی نظر دخترت را پرسان نکردی. فکر نمی‌کنم ایشان مثل شما فکر کنند.» شاه عصمت‌الله داغ کرده بود. سابق کجا داماد می‌توانست صدایش را بکشد؟ شاید بهتر بود به‌خاطر شیخ غلام هم که شده خویشتنداری می‌کرد ولی نتوانسته بود. انگشتش را سمت بچگگ جوان و خانواده‌اش نشانه رفته بود. «سرت را مثل گاو شاخوندوک تکان نده. اگر حرام نیست، واجب هم نیست. بخیز گم شو از پیش چشمم.»

سربالایی را بالاخره تمام کرد. سرعت دوچرخه کم شده بود و گفت‌وگوی چهارچرخی‌های میوه‌فروش‌ را به‌خوبی می‌شنید. دوچرخه را بریک کرد و ایستاد. پرتقال‌های درشت و سیب‌ها زیر نور چراغ زنبوری برق می‌زد. چطور بود چند کیلو میوه گرفته می‌برد خانه. تابلوی قیمت‌ها را از چشم گذراند و به خاطر سپرد. جلوتر شاید قیمت‌های ارزان‌تر پیدا می‌کرد. دوباره پای زد و جلوتر رفت. نوک گلدسته‌های شاه ابراهیم را از پشت دیوارهای شیرینی‌فروشی قصر دید. اگر یک کیلو کُلچه‌ی تر خریده می‌برد خانه هم بد نبود. بعد از رفتن مهمان‌ها یک سیلی هم به دهان مادر بچه‌ها زده بود. شاید کمی از حد گذرانده بود ولی مطمئن بود که اشتباه نکرده. بعد از آن‌همه بی‌حرمتی اگر دست و پایی را نشکانده بود خانه‌اش آباد. همان‌طور سوار بر دوچرخه به دیس‌ها و سینی‌های پشت ویترین نگاه کرد. اگر کُلچه خریده می‌برد اعتراف به اشتباهش می‌شد. دوباره پایدال زد.

به صدای کمرنگ دعاخوانی بعد از نماز گوش کرد. یادش آمد وضو ندارد و خواست بی‌اعتنا رد شود ولی مقابل دروازه‌ی امامزاده که رسید سرعتش را کم کرد. نمازش را خانه می‌خواند ولی از همان بیرون لااقل یک سلام می‌داد. درست است. بی‌اعتنایی هم از خودش حد و اندازه دارد. از دوچرخه‌اش پیاده شد و شاخ فرمانش را گرفت. از در ماشین‌رو وارد شد و در گوشه‌ای از صحن خلوت ایستاد. «السلام علیک یا شاابراهیم.» سرش را به جلو خم کرد و صلوات گفت. احساس کرد هر دعایی بکند مستجاب می‌شود. به‌عکس شب‌های دیگر هیچ شتابی برای رفتن به خانه نداشت. سر گرداند و دنبال جایی گشت تا دوچرخه‌اش را بگذارد. زنجیر دوچرخه‌اش را نیاورده بود. خواست دعایی بکند ولی چیزی یادش نیامد. دیشب شیخ‌ غلام را خیلی گپ‌های سخت گفته بود. پیش مهمان‌هایش. خوب کار نشد. نچ‌نچ کرد و از صحن امامزاده بیرون آمد. باید یک روز دیگر دعوتش می‌کرد و از او دلجویی می‌کرد. خودش تقصیرکار بود. «صد مرتبه گفتم ما رسم و رواج نداریم.» خودش خیلی آدم خوبی است. عجب آدم است. عجب نفر است. حیف که رنگ رنگ رفیق دارد. با افغانی او رفیق است. با ایرانی او رفیق است. با هندو او رفیق است. پایدال می‌زد و فکرش به دو طرف خیابان بود تا گاری‌های میوه‌فروش را ببیند. اگر بین راه میوه‌ی مناسب نمی‌یافت دلش جمع بود که پیش بوستان نرگس چهارچرخی فراوان است. روزی‌رسان خدا است وگرنه زمانه‌ای که همه فروشنده شده‌اند از کجا این‌همه خریدار پیدا می‌شود؟ زمانه بد زمانه شده است. از شیخ غلام دل‌خون بود. بعد از بیرون انداختن مهمان‌ها، دم دروازه سرش را بیخ گوشش آورده بود و گفته بود: «شمشیر که به فیل نزده‌ای. یک رقم سَیید سیید می‌کنی که آدم خیال می‌کند صاحب معجزه هستی.» کجا زمان‌های قدیم به سَیید بی‌حرمتی می‌شد؟ زمان قدیم مردم عقیده داشتند. عقیده که بود معجزه هم می‌شد. مثل شاه برات جد سیدش که نقل پر شدن کندوی آردش هنوز از یاد بعضی‌ها نرفته.

شاه عصمت‌الله بریک نیمه‌ای گرفت و سرعتش را کمتر کرد. به سیب و پرتقال‌های ریز و درشت روی گاری‌ها نگاه کرد. از حرکت ایستاد. میوه‌فروش‌ها دور پیت حلبی پرآتشی جمع شده بودند و تخمه می‌شکستند. کسی به شاه عصمت‌الله توجهی نکرد. پشت سر گاری‌ها فواره‌ و چراغ‌های روشنایی پارک بود. بادی ملایم ذرات ریز فواره را تا نزدیک پیاده‌رو می‌آورد. نزدیک‌تر که رفت یکی‌شان دست در جیب شلوار جین از کنار آتش بلند شد. نارسیده به شاه عصمت‌الله پوست تخمه را از بین لب‌هایش تف کرد و بخار دهانش ابری کوچک شد.
«چند کیلو حاج آقا؟»

شاه عصمت‌‌الله سر صبر پرتقالی به دست گرفت و سبک سنگین کرد. زبری و خنکی پوست پرتقال دست‌هایش را پر کرد. سرش را بالا گرفت. پشت فواره‌ها، آن‌سوی بوستان دخترش را دید. دخترش می‌خندید. کنار همان بچه‌ی جوانی که دینه‌شب با او جنجال کرده بود. حتی لحظه‌ای برق موهای روغن‌زده‌ی جوانک را هم دید. دید و از پیش چشم‌هایش گم شد. پرتقال از دستش افتاد. دوید و از شاخ دوچرخه‌اش گرفت. سست‌تر از آن شده بود که بتواند یک‌لنگه چند بار پایدال بزند و پای دیگرش را از روی زین رد کند و پشت دوچرخه سوار شود. شاخ دوچرخه در دست، چند قدمی آن را دواند. از روی پل فلزی رد شد و تنه و طوقه‌اش ترق‌ترق صدا کرد. خودش را رساند پشت فواره‌ها و دنبال دخترش گشت. از پیش کاج‌های کوتاه‌قد گذشت. از بین جوان‌هایی که کنار نیمکت‌های پارک بلندبلند می‌خندیدند و با یکدیگر شوخی می‌کردند. دو بار بالا و پایین بوستان را دویده گشت. دخترش نبود. دوچرخه‌اش را سوار شد و راه افتاد سمت خانه‌شان. بی‌وقفه پایدال می‌زد. گوش‌هایش کیپ بند شده بود و صدای بوق ماشین‌ها و فریاد دستفروش‌ها و خنده‌ی جوان‌ها را نمی‌شنید. احساس کرد تمام مردم سمتش نگاه می‌کنند. عرق می‌ریخت و پایدال می‌زد. هیچ‌وقت خانه‌شان به این دوری نبود. کوچه‌ها درازتر شده بود و زنجیر دوچرخه‌اش سفت‌تر. سر پیچ کوچه‌شان فرمان را به چپ و راست چرخاند و به‌زحمت از روی جوب باریک رد شد. ناگهان زیر پایش خالی شد و گویی پایش را در هوای خالی می‌چرخاند. زنجیر چرخش افتاده بود و سرعت دوچرخه کم شد. ناامیدانه پایدال زدن را ادامه داد. چند بار. در میانه‌های کوچه دوچرخه‌اش از حرکت ایستاد. از دوچرخه پیاده شد و باقی راه دوچرخه را در کوچه‌ی باریک و نیمه‌تاریک دواند. فرمان دوچرخه را به دیوار آجری تکیه داد و در کوچک خانه‌شان را زیر مشت گرفت. صدای گرومپ‌گرومپ دویدن کسی روی پله‌های آهنی را شنید. پسرش وحشت‌زده از پله‌ها پایین دویده بود و در را باز کرده بود. پسرش را کنار زد و از پله‌ها بالا دوید. در اتاق نیمه‌باز بود و بوی بادمجان رومی سرخ‌شده و روغن می‌آمد. زنش را در آستانه‌ی در آشپزخانه دید. کفگیری در دست و روسری‌اش روی شانه‌هایش افتاده بود. زن چین بر پیشانی انداخته و تلخ پرسید: «چیز خبرَه؟ چیز خبرَه؟»

«دختر کجاست؟»

«او مظلوم را چی کار داری؟»

«دختر کجاست؟»

و بی‌آن‌که منتظر جواب بماند اتاق‌های دیگر را گشت. دخترش پیش تلویزیون روشن نشسته بود و انگشتش را روی صفحه‌ی موبایلش می‌چرخاند. زنش هم از پشت سرش رسید.

«کجا رفته بود؟»

«هیچ جای نرفته بود. اُ سیید، شیطان را لعنت کن. دینه‌شب اشتباه شد، حالی تا روز قیامت یله‌گر نیستی.»

به صورت پر از سوال دخترش نگاه کرد. زنش دوباره نصیحت کرد. کلمات را نمی‌شنید ولی از لحنش فهمید که نصیحتش می‌کند. خستگی دویدن‌ها را تازه احساس می‌کرد که از پاهایش بالا می‌آمد. چند قدم کوتاه برداشت و مالیده به دیوار روی زمین نشست. شک نداشت که دخترش را در بوستان دیده ولی امکان نداشت خودش را زودتر به خانه رسانده باشد. نکند اشتباه کرده بود. اوف کشید و پاهایش را دراز کرد. تمام راه را به‌سرعت آمده بود به‌جز سر کوچه که زنجیر چرخش افتاد. یادش آمد دوچرخه‌اش در کوچه مانده. داد زد: «اُ بچه، چرخ را خانه بیار.»

گوش کرد تا صدای پایین رفتن بچه‌اش از پلکان آهنی و باز شدن در کوچه را بشنود. صدای تلویزیون بالا بود ولی شنید. زنش سینی چای را پیش رویش گذاشت. چای کف کرده بود و بخار کمرنگی از آن بلند می‌شد. نگاهش را از لیوان چای کند و به تلویزیون نگاه کرد. صدای بلند تلویزیون کلافه‌اش کرده بود. فیلمی کوریایی و وقتِ زدن‌زدن بود. چشم پالید ریموت تلویزیون را بیابد. پیش پای دختر بود. زیرچشمی دخترش را دید. موبایلش را روی زانوهایش گذاشته بود و انگشتش روی صفحه بازی می‌کرد. خواست بگوید بزند شبکه‌ی اخبار ولی پشیمان شد. تکیه داد به پشتی. سرش را به دیوار تکیه داد و گرم تماشای فیلم کوریایی شد.