بچهی آخر خانواده بودن همیشه سود و زیانهایی دارد. از یک طرف میتوانی روی حمایت برادرها و خواهرهای بزرگتر حساب باز کنی و از طرف دیگر باید در برابر آنها جایگاهی هم برای خودت دستوپا کنی و قدرتت را اثبات کنی. بریجت کویین، نویسندهی آمریکایی، در این روایت از دوران خردسالی خود میگوید و نبرد ذهنیاش با برادرانش.
اواخر پاییز ۱۹۷۳ روی پیشخانِ سبزِ طویلِ دودخانه نشسته بودم. با پاهای لاغر آویزان، پاشنههایم را به کابینت زیر پایم میکوبیدم. کلاس اول به مذاقم خوش آمده بود. حالا به جای اینکه مثل سال قبل همراه برادرهای بزرگم با ماشین به شهر و مهد کودک سنت توماس بروم، دیگر خودم منتظر اتوبوس مدرسه میشدم. اتوبوسی را سوار میشدم که بچههایش مثل گلهی گرگها گروهگروه شده بودند و بیشترشان از پارکینگ خانههای کاروانی و دشتهای کنار رودخانه در خیابان لوور ریور میآمدند. وقتی دختری با قیافهای پسرانه و دندانهای موشی با آنها هممسیر شد، انگار بوی خون تازه به مشامشان خورده بود. سال تحصیلی اینطور شروع شد که وقتی پایم را روی پلههای عریض اتوبوس گذاشتم، چند بچهی شرور مثل سگ پارس میکردند. صبحهای بعد از آن با صدای بلند میپرسیدند که آیا دیگران هم بوی موش صحراییای را حس کردهاند که مبتلا به قانقاریا است و از بین صندلیهای اتوبوس رد میشود و پایین میپرد؟ یا بهخاطر کپهی خار روی سرم فریاد میکشیدند؛ موهایم آن روزها کوتاه بود و راستش آنقدر شلخته که روی سرم مثل یک کپه خار دیده میشد ولی من هیچ اهمیتی به موهایم نمیدادم و همینطور به بچههای بزرگِ توی اتوبوس.
سفرهای وحشیانه با ماشین و قوانین مدرسهی قبلیام ناخواسته مرا شجاع کرده بودند و چون هنوز کلمات بهتنهایی قدرت تخریبم را نداشتند، با بهترین دوستهایم پورشا و جسی روی صندلیِ بزرگی نزدیک در مینشستم ـ آنها هم برادران بزرگتری داشتند که بیباکشان کرده بودند ـ جایی که تا میرسیدیم مینشستیم و یکجورهایی دوستش داشتیم.
آن بعدازظهر در دودخانه بودم و به برادران وسطیام نگاه میکردم که داشتند فوتبالدستی بازی میکردند. روی پیشخان، هوا خنک و نمناک بود، مثل وقتی که دولادولا زیر درختان انبوه جنگل راه میروید. با اینکه اتاق ما هیچ ربطی به یک دودخانهی واقعی نداشت، هوا بوی چوب و خاکستر میداد.
این اتاق اولش گاراژی متصل به خانه بود؛ کاربردی که پدرمان خیلی زود تشخیص داد اشتباه است. گاراژهای متصل به خانه مختص خانههای اطراف شهر بودند. جایی که چیزهایی مثل راحتی، حریم خصوصی، همسان دیگران بودن اهمیت داشت ـ که هیچکدام از اینها شامل یازده نفرِ ما و چند جریب زمینمان در فاصلهی دوکیلومتری خارج از شهر نمیشد.
پدرمان یاغی نبود ولی همیشه در تعقیب امیال و آرزوهایش مصمم بود. بنابراین کمی بعد از خریدن این خانه در روستا، تقریبا همان زمانی که من به دنیا آمدم، درِ آکاردئونیِ بزرگِ گاراژ را درآورد و بهجایش دیواری کشید. داخلش یک شومینهی سنگیِ گرد کار گذاشت و یک تلویزیون رنگی هم خرید (که دو کانال میگرفت، بهعلاوهی شبحی از سومی که اگر باد مساعد بود ممکن بود از هلنا تا اینجا را هم بگیرد) و اسم گاراژ را هم عوض کرد و گذاشت «دودخانه»؛ اسم گمراهکنندهای برای یک اتاق خانوادگی بود ولی به تصویر خاصی که از خودمان داشتیم میآمد.
مردم گاهی برادرهای وسطیام را دوقلوهای ایرلندی صدا میکردند ولی به قدری با هم فرق داشتند که از دو برادر بعید بود. تام که تازه دوازده سالش شده بود، اهل فکر، هنرمند، موقرمز و سفیدرو بود ولی پتِ یازدهساله موهایی تقریبا مشکی داشت و برنزه بود؛ انگار همیشه در فصل شنا باشد. همانطور که پت با کف دستهای بازش دسته را میچرخاند، پشت بازوهای قهوهایاش را تماشا میکردم. ردیفی از آدمکهای بدون دست خشمگینانه اینطرف و آنطرف میرفتند و توپِ کوچکِ سفید را به سمتِ سوراخِ تاریکِ دروازهی تام پرت میکردند. تام توپ را زیر پاهای بههمچسبیدهی دروازهبانش گیر انداخت و بعد باظرافت آن را جلو و عقب برد، سعی کرد قبل از اینکه توپ را وسط زمین شوت کند، پت را فریب دهد.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.
* اين متن نسخهی كوتاهشدهی روايتی است كه با عنوان Smokehouse پاییز ۲۰۱۲ در نشریهی Narrative Magazine منتشر شده است.