طرز لبخندی که از قرنها پیش به ما ارث رسیده، جور راه رفتنمان و شکل عجیب پیشانیمان هدیههایی هستند که اجدادمان بیآنكه ببنيمشان برای ما به جا گذاشتهاند. اما اگر فرصت رويارويی با آنها را پيدا میكرديم آن وقت چقدر بر ما تاثير میگذاشتند؟ فرانسوا بُن، نویسندهی فرانسوی، در این روایت از خاطرهی حضور مادر پدربزرگش میگوید و عصایی که چشم این نویسنده را به جهانی تازه باز کرد.
من مادر پدربزرگم را دیدهام. نابینا بود. در آشپزخانهی پایین مینشست. با آن میز گرد و بوفه، با آن در زرد که مستقیم به پارکینگ باز میشد، سروصدای دستگاه شتابدهنده که برای بررسی وضعیت سوخترسانی در خلأ ضربه میزد، صدای خرخر خفهی کمپرسور موقع راهاندازیاش، سکسکههای بیوقفهی او. یک اتاق مربعشکل را یادم میآید، نسبتا تاریک و نسبتا نمور، که در گوشهاش یک بخاری چدنی همیشه روشن بود. صندلی او نزدیک بخاری، روبهروی پنجره قرار داشت (اصلا آن را میدید؟) وسایل بافندگیاش هم دم دست بود، روی پارچهی مشمایی میز.
چندین بار در روز جایش را ترک میکرد و با عصایش مسیر سیمانی کوتاهی را که کنارههای سنگی داشت و پدربزرگم، یعنی پسرش، درستشان کرده بود، میپیمود تا به اتاقی برود که در آن میخوابید. یکی از این تختهای قدیمی روستایی را به یاد میآورم با یک لحاف پر بزرگ و یک کمد اما هیچوقت وارد آنجا نشدیم. گاهی پیش میآمد که در مسیر سیمانی آهسته میرفت و برمیگشت. صدای سر فلزی عصا روی سیمان تا دوردست امتداد مییافت. بهنظرم در این رفت و برگشتها با خودش حرف میزد اما ما نه مزاحم حرف زدنش با خودش میشدیم و نه به این خاطر دستش میانداختیم. شاید هم چون به گویش واندهای حرف میزد نمیفهمیدیم چه میگوید. فکر میکنم بین ترک کردن صندلیاش نزدیک بخاری در اتاق تاریک برای پیمودن مسیر سیمانی و حرفهایی که با خودش میزد ارتباطی وجود داشت: هیچوقت ندیدم وقتی که نشسته است با خودش حرف بزند. این خودش نکتهی مهمی است. مثل همهی زنهای بیوه که مردهایشان زودتر از آنها از زندگی ملالتبار روستایی دست شسته بودند سیاه میپوشید و روسری نخی قدیمی سر میکرد، یعنی دقیقا چیزهایی که متعلق به حال و هوای دههی شصت میلادی بود و دیگر منسوخ شده بود. گاهی، بعدازظهر، یکی از دوستانش میآمد و آن طرف بخاری مینشست. حتما حرفهای زیادی داشتند که به هم بزنند؛ نظراتشان، چیزهایی که دیده بودند، چیزهایی که میدانستند، حرفهایی که به ما مربوط نمیشد. طبق شجرهنامه سال ۱۸۷۳ به دنیا آمده بود، زمانی که رَمبو هنوز بیست سالش هم نشده بود. تا قبل از ازدواج اسمش اوژنی بُدن بود. اسم مادرش رزماری گاسکه بود (متولد ۱۸۴۲، تاریخ فوتش را نمیدانم)، اسم مادربزرگهایش رز بونه و ویکتوآر داوید بود اما در آن زمان هم مادرسالاری حاکم نبود ـ اینها همه گمنام و بینامونشاناند.
وقتی دنبال عکسی از او میگردم به عکس مادرش برمیخورم؛ در پوشش قدیمی که زیر روسری نخی ژست مغرورانهای گرفته و مستقیم نگاه میکند. چندتایی عکس هم از مادربزرگ پدرم پیدا میکنم. در یکی از عکسها لبخند میزند، کنار کسی که انگار خاله ژِنی است و درست نمیتوانم به خاطر بیاورم آیا او بود ه که در جزیرهای متفاوت در دل زمین زندگی میکرده؟ جزیرهی دیو، همان جزیرهای که رابله هم به آن اشاره کرده و احتمالا وقتی از مایِزه به اولُن میرفته در آنجا توقف کرده است. در عکسهای دیگر در مراسم مذهبی خانوادگی شرکت کرده و لابد بهخاطر این مراسم روسری نخی مشکی را سفت و سخت سر کرده است. در سالهای آخر عمرش چشمهایش نیمهبازند و دور چشمهایش قرمز است: نابینایی با چشمهای باز.
پیرزن قبلتر فهمیده بود رادیو چیست. در سال ۱۹۶۲، وقتی که تلویزیون میآید، باید برای او توضیح داد تلویزیون چیست. تفسیر خاص خودش را از تلویزیون دارد و آن را «آدمهایی که داخل جعبهاند» مینامد. زن نابینا هیچ تصویر ذهنیای از تلویزیون ندارد و این مسئله باعث میشود من بهگونهای شگفتانگیز از رابطهی بین واژهها و اشیا آگاه شوم.
کارش بافتنی بافتن است؛ یک شکل ساده که در اصل مستطیلشکل است: یک روتختی. روتختیهای پشمی بلوطیرنگ، همیشه از یک جنس، حالا این روتختیها روی همهی تختهای اعضای خانواده هستند و حاشیهی آنها هم یک نوار بلوطی تیره دارد. حالا دیگر برایش سخت است حساب دانههای بافتهشده را نگه دارد: لابد وقتی در خیالاتش رویا میبافد یا خشمگین میشود دستها همچنان به بافتن ادامه میدهند در حالی که شمارش دانهها فراموش میشوند. روتختیها شکلهای عجیب ذوزنقهای دارند. در نتیجه وقتی بافتن یک روتختی تمام میشود یواشکی آن را میشکافیم، دوباره پشم را گلوله میکنیم ـ نوع دیگری از افسانهی پنلوپه۱ شکل میگیرد اما فراتر از تمام انتظارات ـ او کارش را بارها و بارها از سر میگیرد، حاصل تمام این سالها همان روتختی است که هیچوقت مستطیلشکل نیست.
یک شیء دیگر هم به او مربوط میشود: یک کندهی درخت، قسمتی از تنهی درخت صیقلدادهشده و صافشده که با گذشت سالها رنگش به قهوهای میزند، بیضیشکل، با قطری به بزرگی تقریبا سی سانتیمتر، با ارتفاعی حدود پانزده سانتیمتر. وقتی روی صندلیاش مینشیند آن را زیر پاهایش میگذارد ـ خب آدمهای پیر کوتاه میشوند، این قطعه چوب هم نسبت به کاشی سرمای کمتری دارد. مدتها پس از مرگش، کندهی درخت هنوز در انبار خرت و پرتهایی است که پدربزرگم جمع میکند: دور انداخته نمیشود. شیء دیگر این عصا است که یک ربطهایی به پیادهرویهایش در گذرگاه سیمانی و صحبتهای تنهاییاش دارد.
من هم یک عصا دارم. یکی از لوازم جانبی تئاتر، یک عصای خیلی کوچک و باریک که مال دوران مهدکودک است ـ مربوط به نمایشهای کمدیای که با دو سه بازیگر دیگر با لباسهای مبدل بازی میکردیم. در این نمایش من باید با کلاهی استوانهای روی صحنه میآمدم و دیالوگهایی را که حفظ کرده بودم میگفتم. داشتن این عصا در دست به این معنا است که ـ مثل مادر نابینای پدربزرگم ـ اجازه دارم تنها حرف بزنم و از خودم دیالوگ بسازم. من اما حرف نمیزنم: دو پرسوناژ از بیرون حرف میزنند، هنوز هم اسمشان را یادم است.
از آن جنس خاطرات کم اهمیت کودکی هستند که فقط کسانی که دور و برتان بودند از شنیدنش سرگرم میشوند. برای من آن گفتوگوها با عصا و پرسوناژها، آن هم در سنی که هنوز خواندن نمیدانستم، حالا برایم خیلی مهم است. با نوشتن دربارهی صدای خرتوخرت برخورد عصای مادر نابینای پدربزرگم با سیمان، در رفت و برگشتهایی که با خودش حرف میزد، من بعدها قدم در راه نویسندگی گذاشتم؛ راهی که میتوانم بگویم گفتوگو با عصا نخستین پایهی مبهم و نامطمئن آن بود.