مرداد ۱۳۹۶

من مادر پدربزرگم را دیده‌ام. نابینا بود. در آشپزخانه‌ی پایین ‌می‌نشست. با آن میز گرد و بوفه، با آن در زرد که مستقیم به پارکینگ باز می‌شد، سروصدای دستگاه شتاب‌دهنده که برای بررسی وضعیت سوخت‌رسانی در خلأ ضربه می‌زد، صدای خرخر خفه‌ی کمپرسور موقع راه‌اندازی‌اش، سکسکه‌های بی‌وقفه‌ی او.

خرداد ۱۳۹۶

حدودا چهل سالی داشت. بارانی مشکی پوشیده‌ بود و عینک زده بود. قیافه‌اش نسبتا زشت و بدترکیب بود، نه جذابیتی داشت نه هیچ چیز خاصی. فروشنده خم شد تا تکه گوشت ایتالیایی را که رنگ قرمزش به کبودی می‌زد بردارد؛ از پشت ویترین خشم تلخ در نگاهش را دیدم.

دی ۱۳۹۵

جوابش را نمی‌دهم چون به‌نظرم می‌رسد باید منتظر ادامه‌ی جمله‌اش بمانم. با من سر یک میز نشسته و با قیافه‌ای مشکوک لیوان نوشیدنی‌اش را وارسی می‌کند. پیشخدمت بادقت به ما نگاه می‌کند. در این مکان باشکوه که در خیابان گراند پِلَس بروکسل و روبه‌روی رستوران خانه‌ی قو واقع شده، ما یک گروه سه‌نفره هستیم که فقط روی همین موضوع متوقف شده که «بلژیک حقیقتا مملکت سوررئالیسم است».

خرداد  ۱۳۹۵

مادرم داشت چمدان را کنار کاناپه‌ی پذیرایی می‌گذاشت كه با خودم گفتم: «فقط چی رو کم داریم؟» می‌توانستم مدت‌ها به این سوال فکر کنم، اما تلفن زنگ زد. استثنائا همين یک بار نگران اين نبودم كه حتما مادرم پشت خط است و زنگ زده تا از مشکلاتش برایم بگوید. رفتم آشپزخانه تلفن را جواب دهم.