داسوکین همانطور که به نقطهی نامعلومی چشم دوخته، آه میکشد و میگوید: «بلژیک حقیقتا مملکت سوررئالیسم است.»
جوابش را نمیدهم چون بهنظرم میرسد باید منتظر ادامهی جملهاش بمانم. با من سر یک میز نشسته و با قیافهای مشکوک لیوان نوشیدنیاش را وارسی میکند. پیشخدمت بادقت به ما نگاه میکند. در این مکان باشکوه که در خیابان گراند پِلَس بروکسل و روبهروی رستوران خانهی قو واقع شده، ما یک گروه سهنفره هستیم که فقط روی همین موضوع متوقف شده که «بلژیک حقیقتا مملکت سوررئالیسم است». این کلمات آغازین همچنان در هوا معلقاند که داسوکین دستبهکار میشود.
«با وجود این، چیزی که برای من اتفاق افتاد دیگر از حد گذشته.»
جلوی خودم را میگیرم تا نگویم: «و وقتی چیزی از حد میگذرد…»
شروع میکند به تعریف کردن:
«خب، من دیروز بهخاطر یک ماموریت خیلی حساس از مراکش آمدم. میدانی اوضاع برداشت غلات کشور ما تعریفی ندارد: باران باریده اما کم. نیاز فوری به گندم داریم اما از کجا میشود گندم پیدا کرد؟ اوکراین درگیر جنگ شده، روسها خوشههای گندمشان را برای خودشان نگه میدارند، استرالیا خیلی دور است. فقط یک راه هست: اروپا. دولت من را مامور میکند که بیایم از بروکسل گندم بخرم. این یک ماموریت سری است. پای آیندهی کشور در میان است. در فرودگاه رباط، وزرا همه روی باند سیخ ایستادهاند که سفر خوبی برایم آرزو کنند، انگار که سرنوشت همهشان وابسته به بندهی حقیر است. خلاصه، بندهی حقیر یک سروگردن از همهی آنها بالاترم. وقتی موتورهای هواپیما قیژقیژ میکنند نخستوزیر دستم را میفشارد و چشمهایش نمناک میشود:
«به بهترین قیمت پسرم، به بهترین قیمت. بودجهی کشور به تواناییهای تو در مذاکره بستگی دارد.»
تقریبا مثل این است که گوشم را بکشد و بگوید: «افسر، کشور روی تو حساب میکند.» سوار هواپیما میشوم؛ پیش به سوی خرمن غله. در میدان ژوردان در بروکسل، در هتلی که دیپلماتهای ردهبالا معمولا به آنجا میروند یک اتاق میگیرم. اعلام حضور، دوش، نگاهی به تلویزیون ـ و دنیا هنوز ادامه دارد ـ دارم باجزئیات برایت تعریف میکنم. پایین میروم تا یک نوشیدنی بگیرم. سورپرایز! من برای خرید گندم به کشور تَنتَن آمدهام، آنوقت در طبقهی اول وارد یک مهمانی میشوم که برای تِمش در نهايت تعجب همهمان نوشتهاند «ترویج فرهنگ غذایی منطقهی آلزاسِ فرانسه». عجب! فکر نمیکردم هنر آشپزی کشورهای حاشیهی رود راين نياز به اين همه سر و صدا داشته باشد. به هر حال… قاتی مهمانها میشوم. همه خوشحال بهنظر میرسند و ظاهرا هیچکس به این اجنبی کبیر آبزیرکاه که قرار است فردا دههزار تن گندم بخرد توجهی ندارد. هیچکس بهجز… دو تا یاروها.»
«دو تا یاروها؟»
«آره، یک به علاوهی یک.»
«از های جمع استفاده میکنیم؟»
داسوکین بهتزده نگاهم میکند.
«من دارم حادثهی قرن را برایت تعریف میکنم و تنها نگرانی تو این است که میگویند دو تا یاروها یا دو تا یارو؟»
«معذرت میخواهم.»
«خیلی خب، دو تا یارو. اولی پیشخدمتی است که مودبانه از من میخواهد اگر میتوانم کمکی به او بکنم: میخواهد یک رومیزی را عوض کند. چرا؟ نمیدانم. از آنجا که مثل همهی پیشخدمتهای بروکسل فقط دو تا دست دارد، سینیای را که دست دارد و پر از شیرینی است به طرفم میگیرد، فرصتی برایش مهیا میشود تا اقدام به کاری کند که نقشهاش را از قبل کشیده. این در حالی است که آن یاروی دیگر (پس این آدمِ دوم داستانم است)، از آن آدمهای دراز و شقورق و بیدستوپا اما کاملا مودب، با آرنجش بهم میزند؛ آن هم درست در لحظهای که سینی را به شکلی متعادل کف دستم نگه داشتهام، طوری که انگار غیر از این هیچ کار دیگری در زندگیام نکردهام، من که نوهی فرمانده ارتش و پسر نخستوزیرم.»
«بر منکرش لعنت.»
«فقط این یارو، آدم دومی، بعد از عذرخواهی بهخاطر اینکه سینیام را تقریبا چپه کرده ـ چرا میگویم سینیام؟ عجیب است که چقدر زود به تنزل عادت میکنیم ـ بعد از اینکه به چند زبان مدام عذرخواهی کرد (در لهجهی انگلیسیاش نشانههایی از مجارستانی میبینم، و در زبان فرانسهای که خیلی هم بد به کار میبرد تهماندههایی از لتونیایی) بعد از کلی عذرخواهی، بعد فكر ميكني چه کار میکند؟»
«چه کار میکند؟»
«خب، از سینیام یک تکه کوچک نان تست برمیدارد، بالاتنهاش را اندکی خم میکند و ازم تشکر میکند.»
«در واقع از آن تیپ آدمهای مودب است، حتی اگر مجاری باشد.»
«اما مسئله این نیست احمق، او طوری ازم تشکر میکند که انگار من پیشخدمتم.»
«کار عار نیست.»
«در حالت کلی نه. شاید. اما بالاخره من برای خریدن یک میلیون تُن گندم آمدهام بروکسل.»
«دچار چه تورمی شد.»
«ساعت ده شب، بعد از مزه کردن غذاهایی که بزرگترین سرآشپزها آماده کردهاند، به اتاقم برمیگردم. بروکسل غرق در گرما است: این موقع شب دمای هوا هنوز سیونه درجه است. از آنجا که با این گرما نمیتوانم بخوابم، کتاب خاطرات پادشاه بلژها را میخوانم. چون از دستگاه تهویه خیلی خوشم نمیآید آن لعنتی را خاموش کردهام، به جایش ترجیح میدهم پنجره را تا آخر باز کنم. اتاق من طبقهی اول است…»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.
* این داستان با عنوان L’étrange affaire du pantalon de Dassoukine در سال ۲۰۱۲ در مجموعهای با همین نام منتشر شده است. متن از زبان فرانسوي ترجمه شده است.