تازه به بخش فروش گوشت رسیده بودم و میخواستم دوازده ورقه سالامی مجارستانی سفارش بدهم که مردی که از قبل منتظر بود انگشت کوچکش را بالا برد و به دختری که پشت پیشخان بود اشاره کرد و گفت: «نیم کیلو ژامبون ایتالیایی برام بذارید، لطفا نازک ببریدش.»
حدودا چهل سالی داشت. بارانی مشکی پوشیده بود و عینک زده بود. قیافهاش نسبتا زشت و بدترکیب بود، نه جذابیتی داشت نه هیچ چیز خاصی. فروشنده خم شد تا تکه گوشت ایتالیایی را که رنگ قرمزش به کبودی میزد بردارد؛ از پشت ویترین خشم تلخ در نگاهش را دیدم، خشمی که میتوانست مثل آهی طولانی از میان لبهایش خارج شود اما از میان چشمهایش عبور میکرد. حتما روز خیلی بدی را میگذراند. یکدفعه مهربان شدم و پیش خودم گفتم: «طفلک بیچاره.» دو هفتهای میشد که با دختری همسنوسال خودم همدردی نکرده بودم. اگر پیش میآمد که در اتوبوس یا مترو با یکی از آنها برخورد کنم بدون آنکه به روی خودم بیاورم به او تنه میزدم، پایش را لگد میکردم، موهایش را میکشیدم. حتی هفتهی پیش در مدرسه قهوهی داغ را روی دختری ریختم که توی صف پشت سرم ایستاده بود.
مرد به فروشنده گفت: «ببخشید خانم، میشه لطفا قبل از بریدن ژامبونها چربیش رو جدا کنید؟»
فروشنده قیافهی عبوسی به خود گرفت که دلیلش بیحوصلگی بیش از حد بود. آه بلندی کشید، طوری که ما هم بشنویم، برگشت، ژامبون نمکسودشده را روی تختهگوشت نزدیک دستگاه برش گذاشت و چاقوی بلندی برداشت تا چربی را جدا کند. کار سختی بهنظرمیرسید، عضلات بازویش را میدیدم که منقبض میشدند. چند بار نزدیک بود دستش را ببرد چون ژامبون چرب و روغنی از دستش سر خورد و انگشتانش با تیغهی چاقو تماس پیدا کردند. توی دلم گفتم: «آخ!» خدا را شکر فقط ناخنش شکست. بالاخره کمکم کوه کوچکی از چربی پوستپوست به رنگ صورتیِ چرک روی تخته شکل گرفت؛ مرد که راضی بهنظر میرسید با حالتی عصبی با دسته کلیدش ور میرفت.
وقتی گوشت تا حدی از چربی پاک شد، دختر فروشنده تکههای چربی را با کمک چاقو به گوشهی تختهگوشت کشید و یک کپهی چربی تروتمیز تشکیل شد. لحظهای لبولوچهاش را جمع کرد و نگاهی رضایتآمیز به آن انداخت. مرد دوباره کلیدهایش را تکان داد و دختر فروشنده از گوشهی چشم طوری نگاهش کرد که انگار صدای آنها عصبیاش کرده. بعد شروع کرد به بریدن ژامبون ایتالیایی. مرد تماشایش میکرد؛ معلوم بود چشمهای تیزبینی دارد چون طولی نکشید که به او گفت: «نازکتر ببرید خانم.»
برای نازکتر کردن برشها دختر مجبور شد سرعت تیغههای دستگاه برش را کم کند و فشار بیشتری به ژامبون وارد کند. خشمی که در چهرهاش نقش بسته بود بیشتر و بیشتر میشد. موهای بلند قهوهایاش را بالای سرش جمع کرده بود اما باز چند تار مو میریخت توی صورتش، طوری که مدام فوت میکرد سمت پیشانیاش تا کنارشان بزند. به نظر میرسید از بودن پشت این پیشخان پر از ژامبون و سینهی بوقلمون کاملا ناراضی است.
معلوم بود غرق در افکارش است. قطعه گوشتی که زیر این دستگاه فلزی پرسروصدا گذاشته بود فقط نگرانیهایش را بیشتر میکرد، نگرانیهایی که قبل از آنکه سروکلهی این مشتری وسواسی پیدا شود هم وجود داشتند. وقتی با دقت بیشتری نگاهش کردم متوجه شدم که در پسِ قیافهی ناراضی و عصبانیاش در حقیقت فقط حالتی از ناامیدی همراه با غم پنهان است. چطور زودتر نفهمیده بودم؟ مشخص بود: داشت به داستانی که پایان بدی داشت فکر میکرد، به پسری که عاشقش شده بود. چند هفته یا چند ماه، مهم نیست، به هر حال زمانی نسبتا طولانی بوده تا با شرم و حیا جملهی «دوستت دارم» و واژههای فراموشنشدنی دیگری را که آدم به هرکسی نمیگوید به هم بگویند. هیچکس را مثل او دوست نداشته، پسر هم همینطور، دستکم دختر اینطور خیال میکرده. حتی کمی هم برای آینده برنامهریزی کرده بودند، مثلا یک آخر هفته در شرق کبک و پرداخت حق اشتراک یک باشگاه ورزشی با همدیگر اما حالا، همین اواخر، همان پسر گفته که دختر مناسبی برایش نیست، یعنی دختر خیلی مستقلی نیست، یا شاید هم پسر به زمان نیاز داشته تا وضعیتش مشخص شود، همهی اینها هم به این خاطر بوده که با دختر دیگری آشنا شده. خلاصه، پسر قلب دختر فروشنده را شکسته. حالا دختر دلش میخواهد همهی دخترهای همسنوسال خودش را خفه کند چون نمیتواند با این موضوع کنار بیاید که یکی از همین دخترها عشقش را از او دزدیده است، عشقی که حالا پیش همه از او بد میگوید اما گفتن ندارد که همیشه در خفا بیخودی منتظر تماسش است. بعد از همهی این ماجراها تعجب ندارد که دختر فروشنده امروز نتواند آنطور که انتظار میرود به مشتریها لبخند بزند: علاوه بر آنکه دورهی نقاهت عاطفی را میگذراند، از این شغل گند هم که ناخنهایش را خراب میکرد نفرت داشت. پس نهتنها باید تحمل کرد، بلکه باید رفتار بیادبانهی او را هم بخشید.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.
*این داستان با عنوان La Couenne سال ۲۰۰۱ در مجموعهداستان Les gens fidèles ne font pas les nouvelles منتشر شده است. ترجمهی این داستان از زبان فرانسوی انجام شده.