پرسیدم: «این چیه؟»
وقتی در را باز کردم مادرم جلوی در صاف ایستاده بود. انگار تلاش میکرد در همان حالت بماند. ماه اکتبر بود و روسری آبی سرش کرده بود. بهنظرم رسید لاغر شده، اما پيش خودم گفتم شاید فقط پیر شده. بهخاطر زیاد صاف نگه داشتنِ پشتش جرئت نمیکرد تکان بخورد مبادا یکی از عصبهای ستون فقراتش بگيرد، گفتم: «خب بیا تو.»
چمدان کوچک خاکستری با آن پارچهي ضدآبش توي بغلش بود كه گفت: «لیزا، معذرت میخوام. میدونم که اذیت میشی، اما فقط همين يك شبه.»
چشم دوختم به چمدانش و دوباره شروع به عذرخواهی کرد. اطمینان داد همهي لباسهایی را که در چمدان گذاشته قبلش خوب تکانده. در را پشت سرش بستم. روسری آبیاش را از سر برداشت، گفت: «نگران نباش، اونا رو با خودم نیاوردهم.»
گفتم: «امیدوارم. فقط همين رو کم داریم.»
مادرم داشت چمدان را کنار کاناپهی پذیرایی میگذاشت كه با خودم گفتم: «فقط چی رو کم داریم؟» میتوانستم مدتها به این سوال فکر کنم، اما تلفن زنگ زد. استثنائا همين یک بار نگران اين نبودم كه حتما مادرم پشت خط است و زنگ زده تا از مشکلاتش برایم بگوید. رفتم آشپزخانه تلفن را جواب دهم.
هفتهي گذشته بود. مادرم وحشتزده زنگ زد. سوسکها خانهاش را اشغال کرده بودند. خواست وقتی ميآيند خانهاش را با محصولات شیمیایی سمپاشي کنند، اگر میشود یک شب بیاید در خانهام بخوابد. عملیات سمپاشي قرار بود هفتهي بعد باشد و جایی نداشت برود. گفت: «از بیمه خواستم هزینهي یک شب اقامت در مسافرخانه رو پرداخت کنن، اما گفتن بهخاطر سوسکها بیمه تحت پوشش قرار نمیده.»
چه کار میتوانستم بکنم؟ قبول کردم به او جا بدهم.
آب را گذاشتم روي گاز چای درست کنم. مادرم آمد توي آشپزخانه، نشست و پرسید: «درِ کابینتهاتون رو رنگ کردين؟»
«نه، اسبابکشی کردیم.»
یادش آمد و گفت: «آهان، بله، درسته.» و بعد اضافه کرد: «اگر فردا باز هم سوسک ببينم من هم اسبابکشی میکنم. فكر كنم کشتنشون خیلی سخت باشه. بدجور مقاومان. از اون بدتر با سرعت وحشتناکی تکثیر میشن. خندهداره.»
قوری را با دو فنجان گذاشتم روی میز. گفتم اصلا خندهدار نیست. به ساعتِ بالای ظرفشویی نگاه کرد؛ پنجونیم بود. از جا پرید، گفت: «لعنتی! الان مسابقهام رو از دست میدم.»
بعد باعجله رفت توي پذیرایی.
چای خیلی داغ بود. بلند شدم و درِ یخچال را باز کردم. یک بسته گوشت چرخکرده در یخچال بود. با خودم گفتم: «چرا امشب همبرگر نخوریم؟» درست کردنش راحت بود. گوشت خوب بستهبندی نشده بود و وقتی گذاشتمش روی اوپن ديدم کف دستم خونی شده.
مادرم در پذیرایی فریاد میکشید: «سیب! پرتقال! اوه… کیوی! موز! گیلاس!»
لحظهای ساکت شد و بعد به همان شدت ادامه داد: «چی؟! گوجهفرنگی؟! خیلی خب، میبینیم. اوووف! لیزا، تو میدونستی گوجهفرنگی جزو میوههاس؟»
رفتم تو فكر، انگار قبلا جایی شنیده بودم، اما در آن لحظه به ذهنم رسيد که برای تزئین همبرگرها حتی گوجهفرنگی هم ندارم.
تا برای پختن گوشتها را گرد کنم اِستفان هم رسید. ادویه و سس سویا را قبلا زده بودم. خواستم بپرسم چرا بعد از مدرسه یکراست نیامده خانه كه گفت با دوستانش رفته بوده پارك. مادر داشت میز را میچید. وقتی دیدم چهار تا ظرف گذاشته گفتم سه تايش بكند، پائول خبر داده بود شب را باید در گاراژ بماند.
«وقتی ميآد نمیخواد چیزی بخوره؟»
به مادرم گفتم بس کند. گوشتهای گردشده را گذاشتم سرخ شود. هود از یک ماه پیش شکسته بود و دود غليظي همهي چهار اتاق آپارتمان را گرفت. استفان دور میز میدوید. داد زد: «خانم معلم گفت توی کلاسمون شپش هست. باید امشب سرم رو نگاه بندازي. یک برگه هم برای پدر مادرها داده بود، اما من گمش کردهم. اگر شپش داشته باشم فردا نبايد برم مدرسه، خود خانم معلم گفت، باشه؟»
گفتم برای این کار بعدا هم وقت هست و الان برود دستهایش را بشوید كه شام آماده است. استفان تمام طول راهرو تا دستشویی را دوید، به دیوارها مشت میزد و فریاد میکشید: «من شپش دارم! من شپش دارم!» مادرم سر میز نشسته بود.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.
* این داستان در سال ۱۹۹۹ با عنوان Bon Courage منتشر شده است.