گاهی فقط یک عطر ریحان، یک باد بهار، یک پایان خوش میتواند هفتاد سال فاصله را پشت سر بگذارد و از جایی دور حجمی از آدمها و صحنهها و یادهای رفته را پیش چشم احضار کند. در روایتی که میخوانید امین فقیری ما را به یکی از همین خاطرات کودکیاش در شیراز قدیم مهمان کرده؛ وقتی که اهل منزل و همسایه و مهمان با هم مینشستند و با هم برمیخاستند.
ین چهار پنجسالگیام بود. از اسفند به بعد هوای شیراز بهناگهان عوض میشد. باد با حریری لطیف از هرچه عطر خوش بود همراه میشد. سرما و گزندگی هوا جایش را به لطافت بیآزاری میداد. پانزده اسفند به بعد پشتبامهای کاهگلی زیر علف میشد سبز و یکدست و مخملی. یکی از تفریحهای ما بچهها پیدا کردن «گربه نوروزی» درون علفها بود؛ کرمهایی بودند رنگارنگ. بدنشان زیر موی خوابمانند بود. زیبا، زیبا. آنها را در قوطی کبریت میگذاشتیم و کمی خردهعلف هم درون قوطی میریختیم. چند روزی زنده میماندند. بیشتر روزها آنها را روی سطحی صاف رها میکردیم. در هم میلولیدند و رنگهای قوس قزحمانندشان در نور آفتاب برق میزد.
هر سال قبل از عید نوروز سر و کلهی پیرزنی آبادانی در خانهی ما پیدا میشد. فکر میکنم آشنای مادربزرگ بود. شاید در زیارت کربلا با هم همراه شده بودند و این دوستی ادامه یافته بود. مادر کرامت مثل تمام آبادانیها خونگرم و دل به همه آشنا بود. دو پسر داشت: حجت و کرامت. من فقط کرامت را دیده بودم. توپر و سبزه، با چشم و ابروی سیاه سیاه. میگفتند بکسور است. مادر کرامت هوای من را زیاد داشت. برای او یادگار همدم خدابیامرزش بودم. دستم را میگرفت و به آستانهی سید علاءالدین میبرد که صد متری با خانهی ما فاصله داشت. آنجا برای دردهای خودش که لابد کم هم نبود میگریست. در میان هق و هقش نام حجت را میشنیدم که آوارهی دریاها بود.
زیر بازارچهای که درست چسبیده به سید علاءالدین حسین بود انواع مغازهها به چشم میخورد. بیشتر با نام صاحبانشان مشهور بودند. عطاری سبحانی، نبیبقال، کاظم آشی. نان سنگکی هم بود که همیشه شلوغ بود. آن روزها زوربرسی بود. صف معنایی نداشت. کاظم آشی تا نزدیکیهای ظهر «فرنی» داشت که مادر کرامت خیلی دوست داشت. مخصوصا فرنیهای سفتشده و برشتهی ته پاتیل را. دو کاسه میخرید. کاسهی بزرگتر را خودش میخورد و کوچکتر هم نصیب من میشد. از همهچیز عطر میتراوید. از نانی که از تنور بیرون میآمد. از نعناع و ریحانهای کلجلال سبزیفروش. از داروهای گیاهی آمحمدعطار که به او آقای سبحانی هم میگفتند. همهچیز همهچیز. به اینها عطر فرنی را هم اضافه کنید.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادم، شهریور ۹۶ ببینید.