شب پنجم سروکلهی پیرمرد پیدا شد. خواب بودیم. چنان سروصدایی راه انداخته بود که نفهمیدیم چطور خودمان را رساندیم پشت در. خودش را به میلههای در گرفته بود و زوزه میکشید. تیلهی چشمهای وحشتزدهاش بین صورت من و وفا بیقرار میرفت و میآمد. طوری فکش میجنبید و دندانهایش به هم میخورد انگار هنوز کف سرد و نمور زیرزمین دراز کشیده است. وفا بهش تشر زد: «چهته نصفهشبی داد و هوار راه انداختی؟» پیرمرد گفت: «برین کنار.»
کنار کشیدیم. هر کدام یک طرف راهرو ایستادیم. پا توی خانه که گذاشت وفا گفت: «شرط رو باختی. فردا دبه درنیاری.» پیرمرد به دور و برش نگاهی کرد و با دهان کجشده و زبان سنگینش لندید: «نکنه میخواستی جنازهم اون پایین بپوسه؟»
پیرمرد راه افتاد. نیمهی سمت چپش بیحرکت و لخت دنبالش کشیده میشد. رفت و درون کاناپهی روبهروی تلویزیون که جای همیشگیاش بود نشست. سرفهای کرد: «گشنهمه، دارم هلاک میشم.» رفتم کنار کاناپه ایستادم. داشت میلرزید. دویدم و از توی کمد رختخوابها پتوی نازکی برداشتم و انداختم روی سر و شانهاش. پیرمرد پتو را پس زد.
«از چنگ عزرائیل در رفتم.»
وفا پقی زد زیر خنده و گفت: «فقط عزرائیل رو دور نزده بودی که زدی.»
پیرمرد داشت با دستهای لرزانش شعلهی کبریت را میگرفت زیر سیگاری که روی لبش بالا و پایین میشد. کام عمیقی گرفت.
«انگار حالیتون نیس. قلبم سرد شده… باور نمیکنین؟ بیاین گوش کنین.»
وفا گفت: «دست بردار پیری. قبول کن باختی دیگه، چرا فیلم بازی میکنی؟»
پیرمرد افتاد به سرفه. اینطور موقعها آنقدر سرفه میکرد که اشکش درمیآمد. سرفهاش که بند آمد گفت: «این دلهی بیچشمورو کجا گذاشته رفته؟»
دله گربهاش بود. تنها کسی که توی روزههای تنهایی میتوانست از شکاف پنجره یا لای در برود توی زیرزمین. دوروبر پیرمرد موسموس میکرد. بعد میرفت گوشهای دست و پاهایش را جمع میکرد توی هم و خرناسی میکشید و میخوابید. دله توی همین زیرزمین چشم باز کرده بود و بزرگ شده بود. پیرمرد چند بار از زیرزمین انداخته بودش بیرون اما هر بار باز برمیگشت، صدای وینگهاش از زیرزمین شنیده میشد. همین شد که از روی ناچاری شده بودند مونس هم.
اولین بار نبود که پیرمرد خودش را تو زیرزمین حبس میکرد. چند بار دیگر هم این کار را کرده بود. اوایل هر بار به بهانهای قهر میکرد، میرفت پایین و چند روزی سروکلهاش پیدا نمیشد. باید ناهار و شامش را میبردیم پایین و بهش میدادیم. بعدتر انگار که عادت کرده باشد به تنهایی و سکوت، بیشتر ساعت روز را آنجا میگذراند. روزهایی که وفا تعطیل بود و خانه میماند، از صبح میرفت توی زیرزمین و تا آخرهای شب همانجا میماند.
یک روز تصمیم عجیبی گرفت. میخواست برود توی زیرزمین و ارادهاش را امتحان کند. میخواست ببیند چقدر میتواند بدون آب و غذا دوام بیاورد. جا خوردیم. پیرمرد کم کارهای عجیبوغریب توی زندگیاش نکرده بود. فردای آن شب یک باکس سیگار برداشت و رفت توی زیرزمین. ساعت و روز رفتنش را توی تقویم یادداشت کرد. من هم بهعنوان شاهد گرفت. تاکید کرد که تا خودش بیرون نیامده، سراغش نرویم. میخواست ببیند چند روز میتواند بدون آب و غذا طاقت بیاورد. به قول خودش میخواست تمرین مردن کند.
بار اول، ظهر روز سوم در زیرزمین را باز کرد و مثل مردهای که تازه از گور گریخته آمد بیرون. رفت دستشویی و بعد بیاعتنا به من و وفا که توی چهارچوب در ایستاده بودیم و با حیرت نگاهش میکردیم، آمد توی خانه. یکراست رفت توی آشپزخانه و هرچی دم دستش رسید، برداشت و خورد. سیر که شد سیگاری آتش زد و رو به ما دو نفر گفت: «شما شاهد بودین، مگه نه؟» به زیرزمین اشاره کرد. «دیدین چقدر طول کشید؟» بعد بلند شد و توی تقویم ساعت و روز شکستن حبسش را نوشت. همینطور که تقویم را ورق میزد گفت: «سه روز… کم نیست… سه روز بدون آب و غذا.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادم، شهريور ۹۶ ببینید.