Juul Kraijer | بخشی از اثر

داستان

روز خاصی بود؛ روز مهمانی.

دوقلوهای همسان، تئو و جیک، هم متوجه قضیه شده بودند، چون بلافاصله بعد از صبحانه مادر باقیمانده‌‌ی تکه‌های تخم‌مرغ و نان تست و خوراک لوبیا را از لابه‌لای موهایشان پاک کرد. بعد، وقتی مادر باعجله ژاکت‌های ابریشم چینی یک‌شکل را تن‌شان می‌کرد، متوجه صحنه‌ی عجیب دیگری شدند. پدر در آشپزخانه کمک می‌کرد. خیلی عجیب بود که از تلویزیون دل بکند، مخصوصا سر صبح.

پسرها از پنجره نگاهی به بیرون انداختند. هوا برای ناهار خوردن در باغ حرف نداشت. برخلاف همیشه خورشید می‌درخشید و تک‌و‌توک گل‌هایی که از له شدن زیر توپ فوتبال پسرها جان سالم به در برده بودند، در هوای مه‌آلود صبحگاهی برق می‌زدند.

پدر خم شد و با لحنی که یعنی شش دانگ حواس‌تان را بدهید به من گفت: «این ناهار مثل ناهارهای قبل نیست.» از شانس بد تصمیم گرفته بود بگذارد خط ریشش بلند شود و حالا دو تا حلزون دو طرف صورتش پیچ خورده بود. برای تئو و جیک خیلی سخت بود که موقع حرف زدن پدر نخندند و مجبور بودند همدیگر را نیشگون بگیرند.

با وجود این از انگشت پدر که به سمت‌شان نشانه رفته بود فهمیدند مهمان‌ها یعنی فرِیزر و سابینا بینسوانگر آدم‌های خیلی مهمی هستند چون در مورد برنامه‌هایی که تلویزیون نشان می‌دهد تصمیم می‌گیرند. مادر یک سال بیشتر بود که از کار بی‌کار شده بود و خیلی دلش می‌خواست آقای بینسوانگر استخدامش کند.

پدر اضافه کرد که بینسوانگرها در فرانسه ویلایی با استخر و خدمتکار دارند و باحال‌ترین و جذاب‌ترین آدم‌ها می‌روند پیش‌شان تا هم از لندن فرار کنند و هم آشناهایشان را ببینند. پدر و مادر آرزویشان بود که به این گردهمایی شیک دعوت شوند اما مشکلی وجود داشت. بینسوانگرها فقط بعضی وقت‌ها از بچه‌ها خوش‌شان می‌آمد نه همیشه. اگر قرار بود خانواده دعوتنامه‌ای دریافت کند، پسرها باید امروز خیلی خوب رفتار می‌کردند و اگر لازم می‌شد باید اجازه‌ی بوسیدن و غلغلک‌ دادن و به هم ریختن موها و پرت شدن توی هوا را به بینسوانگرها می‌دادند.

تئو قول داد: «عالی رفتار می‌کنیم.» جیک گفت: «ما پسرهای خوبی هستیم.»

دست‌هایشان را به دست‌های پدر و یکدیگر کوبیدند و دویدند توی باغ.

در طول روز هیجان بیشتر و بیشتر شد. پدر دیوانه‌وار دنبال لباسی می‌گشت که لک بیسکویت رویش نیفتاده باشد. مادر هم دربه‌در دنبال بیگودی‌هایش بود که برای پیدا کردن‌شان باید چشم‌غره‌ای به مقصرین احتمالی یعنی تئو و جیک می‌رفت. باید قبل از این‌که جاهای بدیهی را زیرورو کند به ذهن مجرمان نفوذ می‌کرد. یکی از بیگودی‌ها فرو شده بود وسط قالب کره توی یخچال. بعدی روی لنز دوربین فیلمبرداری چسبیده شده بود و آخری هم خیلی مرتب داخل آبپاش افتاده بود.

مادر با کله‌ی پر از بیگودی که بیشتر شبیه ظرف پر از ماکارونی شده بود یک بیلچه برداشت و رفت داخل باغ تا از شر آن‌همه مدفوع گربه خلاص شود. همیشه می‌گفت گربه‌ها از آن سر دنیا می‌آیند فقط برای این‌که توی زمین او دستشویی کنند. یواشکی نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود هیچ‌کدام از همسایه‌های فضول نمی‌بینند. بعد هم کارخرابی گربه‌ها را از بالای نرده‌ها انداخت توی باغ بغلی و دوان‌دوان برگشت خانه.

اجتماع گربه‌ها عملا تنها حیات وحشی بود که در حیاط خانه‌ی شپردها وجود داشت. البته به‌جز مردم کوچه و کفشدوزک‌های زیبا. صدها کفشدوزک که همه‌شان دور نیمکت باغ جمع شده بودند تا با هم درباره‌ی اتفاق‌های روزمره حرف بزنند و دیدگاه‌هایشان را به اشتراک بگذارند.

در همان حین که مادر و پدر باعجله در رفت‌وآمد بودند و نان و نوشیدنی و قاشق‌چنگال‌ها و دستمال‌ها را می‌بردند بیرون و روی میزی وسط باغ که با یک رومیزی سفید پوشیده شده بود می‌گذاشتند، جیک و تئو خیلی بی‌سر‌وصدا گوشه‌ای از باغ مشغول بازی بودند. اگر یک روز عادی بود چنین سکوتی سوء‌ظن پدر و مادر را برمی‌انگیخت ولی امروز سرشان شلوغ‌تر از آن بود که توجهی کنند.

تئو یک مشت کفشدوزک را گرفته بود توی مشتش و قصد داشت آن‌ها را بگذارد داخل یک جعبه‌ی مقوایی تا حشرات بتوانند جشن بگیرند و حسابی خوش بگذرانند. جیک هم مشغول شکار بقیه بود تا بدهدشان به تئو. قرار بود وقتی کفشدوزک‌ها در سالن کنسرت جعبه جمع شدند، پسرها که عاشق نواختن با سازهای جورواجورشان بودند آهنگ بزنند و رقص کفشدوزک‌ها را تماشا ‌کنند.

قبل از این‌که پسرها بتوانند جعبه‌ای پیدا کنند، صدایی خلوت‌شان را به هم زد
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادم، شهريور ۹۶ ببینید.

*‌‌‌‌ ‌ این داستان با عنوان Ladybirds for Lunch آگوست ۲۰۱۰ در مجله‌ی The Sunday Times منتشر شده است.