سر ظهر یک روز روشن و سرد، دختری چهاردهساله در حومهی شهر، گلدان گل به بغل جلوی خانهی سالمندان بانوان از اتوبوس پرید پایین. کت قرمزی تنش بود و موهای صاف طلاییاش از زیر کلاه سفید زمستانی که آن روزها مد بود بیرون ریخته بود. لحظهای کنار درختچههای خاردار انبوهی که شهرداری برای زیبایی خانه کاشته بود ایستاد، بعد بامتانت رفت سمت ساختمان آجرسفیدی که از تابش آفتاب زمستان شبیه قندیل شده بود. غریبانه از پلهها بالا میرفت و گلدان را دست به دست کرد، بعد ناچار شد بگذاردش زمین تا دستکشهایش را دربیاورد و بتواند در سنگین ورودی را باز کند.
به پرستار پشت میز گفت: «من پیشاهنگم… اومدهم عیادت خانمی مسن.» پرستار یونیفرم سفید به تن داشت و به نظر میرسید سردش است. موهای کوتاهی داشت که بالای سرش درست مثل موج دریا ایستاده بود. دختر نوجوان، ماریان، نگفت که این عیادت کمترین امتیاز از سه امتیازی است که میخواهد.
پرستار پرسید: «آشنا داری اینجا؟» یک تا ابرو بالا انداخته بود و مثل مردها حرف میزد. ماریان تمجمجی کرد: «از بین این خانمهای مسن؟ نه هرکی باشه فرقی نمیکنه.» با دست آزادش موهایش را پشت گوش خواباند، مثل وقتهایی که علوم میخواند. پرستار شانه بالا انداخت و بلند شد. تا برود ته راهرو و در اتاق یکی از پیرزنها را برایش باز کند گفت: «چه گلدون سینِرهی پر گلی هم آوردی.»
کفپوش راهرو تبله کرده بود. ماریان حس کرد دارد روی موج راه میرود اما پرستار اصلا عین خیالش نبود. راهرو بویی میداد مثل بوی توی ساعت. همهجا ساکت بود تا رسیدند پشت در یک اتاق؛ پیرزنی گلویش را مثل بعبع بره صاف کرد. پرستار همین در را انتخاب کرد. مکث کرد، دستهایش را باز کرد، آرنجش را تا کرد و یکوری شد تا کمربندش را مرتب کند. بعد دو بار بلند به در اتاق تقه زد. زیرچشمی به دختر نگاهی کرد و گفت: «توی هر اتاق دو تان.» ماریان بیهوا پرسید: «دو تا چی؟» و تا دوباره صدای بعبع بره بلند شد هول کرد، به سرش زد بیخیال شود و برگردد.
پیرزنی لای در را باز کرد؛ یواشیواش. تا پرستار را دید، لبخندی زورکی وجنات چروکیدهاش را هولناک کرد. ماریان یکدفعه با زور بازوی قوی و بیحوصلهی پرستار هل داده شد تو. نیمرخ یک زن دیگر را هم دید که پرسالتر بود، با کلاه روی تخت دراز کشیده بود و ملافه را تا روی چانه داده بود بالا. پرستار گفت: «عیادتی» و بعد از یک هل دیگر، چرخید و رفت.
ماریان زبانش بند آمده بود، گلدان را با هر دو تا دستش گرفته بود. پیرزن هنوز همان لبخند وحشتناک و پتوپهن خوشامد روی صورت استخوانیاش مانده بود، مات و منتظر… شاید یک چیزی هم گفت اما پیرزنِ توی رختخواب اصلا نه حرفی زد و نه نگاهی کرد. ماریان یکهو دید دستی در هوا سریع مثل چنگال یک پرنده کلاه سفیدش را چنگ زد. همزمان، چنگال دیگری هم او را توی اتاق کشید و بهآنی در اتاق پشت سرش بسته شد. پیرزن گفت: «عجب! عجب! عجب!»
ماریان بین تخت، روشویی و صندلی گیر کرده بود؛ آنهمه اثاث برای اتاق زیاد بود. همهچیز بوی نا میداد، حتی کف اتاق. روی صندلی حصیری که نشست احساس کرد خیس و نرم است. ضربان قلبش به شماره افتاده بود، دستهایش داشت یخ میزد. حتی اگر پیرزنها هم چیزی میگفتند، نمیشنید. محو میدیدشان. چقدر اتاق تاریک بود! کرکرهی پنجره را پایین کشیده بودند و در هم که بسته بود. ماریان به سقف اتاق زل زد؛ گرفتارشده در غار دزدان، در انتظار مرگ.
دزد اول گفت: «اومدی اینجا یه مدت دختر کوچولوی ما بشی؟» بعد یک چیزی از دست ماریان قاپیده شد؛ گلدان کوچک. دزد اول فریاد کشید: «گل.» ایستاده بود و گلدان را بیهوا گرفته بود. «چه گلهای قشنگی!» پیرزن توی تخت سینه صاف کرد، گفت: «قشنگ نیستن.» هنوز هم نگاه نمیکرد اما حرفش را رک میزد. ماریان یکهو صندلی را کشید و نشست رویش. پیرزن اولی ول نمیکرد: «گلهای قشنگ… قشنگ… قشنگ…» ماریان فکر کرد کاش لااقل نگاهی به گل و گلدان کوچکش انداخته بود ـ قبل اینکه گلدان را ازش بگیرند اصلا حواسش نبود خوب نگاهش کند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادم، شهريور ۹۶ ببینید.
* این داستان با عنوان A Visit of Charity سال ۱۹۸۲ در مجموعه داستانThe Collected Stories of Eudora Welty منتشر شده است.