اکبر ترابی | بخشی از اثر | ۱۳۹۶

روایت

چشم‌هایمان را می‌بندیم، جلوی کتاب‌ها می‌نشینیم و آن‌ها ما را دست می‌گیرند. ورق‌مان می‌زنند. مثل پیشگویی که قرار است آینده‌ای را کلمه‌ به کلمه بخواند. خط‌‌وربطی بکشد و سرنوشتی را طلب کند. بله، کتاب‌ها هستند كه ما را می‌خوانند. در متنی که می‌خوانید بلقیس سلیمانی از همین خواندن‌ها و كلمه‌ها می‌گوید. از کتاب‌هایی که او را طرف سرنوشت و آینده‌ای برده‌اند.

دوک‌ها دور خود می‌چرخیدند، هیزم‌ها در اجاق دود می‌کردند و بعد شعله می‌کشیدند، تخمه‌های ریز زیر دندان‌ها تق‌تق صدا می‌کردند. لامپا وسط بود و فانوس‌ها گوشه و کنار اتاقی که حالا دود هم مثل سیاهی به سقف چوبی آن چسبیده بود و از آن بالا زن‌ها و مردهایی را تماشا می‌کرد که کلمات را با لحن‌های متفاوت به سوی هم پرتاب می‌کردند. من احتمالا پنج یا شش‌ساله‌‌ام و زمان باید اواخر دهه‌ی ۴۰ باشد. زمستان است. گاهی در فواصل پرتاب کلمات، صدای نرم و یکنواخت بارش برف را می‌شنویم. مادر گاهی دوک نخ‌ریسی‌اش را زمین می‌گذارد، بیرون می‌رود و با سر و روی برفی برمی‌گردد داخل اتاق و همان‌طور که دانه‌های برف را از سر و رویش می‌تکاند قربان‌صدقه‌ی آن‌ها می‌رود: «ببار قربون دونه‌هات، هِمشهرش کرده الحمدلله.» مادر به آن اندازه که قربان‌صدقه‌ی بره‌های کم‌سن‌وسال و دانه‌های باران و برف می‌رود به بچه‌هایش توجه نمی‌کند. زندگی کشاورزی در روستایی کناره‌ی کویر بزرگ ایران او را محتاط و باورمند بار آورده. وقتی به جمعی که کلمات را به سوی هم پرتاب می‌کنند می‌گوید هِمشهرش کرده، چشم‌ها می‌درخشد و جوان‌ها می‌دانند برف سنگینی خواهد افتاد و بساط مشاعره تا بسیار شب‌ها ادامه خواهد داشت. نوبت پدرم که می‌رسد با لحنی رندانه و تسخرزن بیتی از حافظ می‌خواند یا هل من مبارز می‌طلبد و بیتی از شاهنامه می‌خواند. خواهر و برادرم با ابیات پراکنده جوابش را می‌دهند و باسوادهای روستا هر یک به شاعری متوسل می‌شوند.

کلمات سنگین و باشکوه از این سو به آن سو در حرکت‌اند. معنایشان را درک نمی‌کنم اما شکوه و جلال‌شان را می‌فهمم ـ «والایی» واژه‌ای است که حالا می‌توانم برای آن عبارات موسیقیایی و ریتمیک به کار ببرم. با دهانی باز کلمات را دنبال می‌کنم. پر از راز و رمزند و به‌اندازه‌ی افسانه‌ها سحرآمیز. نمی‌توانم برایشان مابازائی پیدا کنم. با این‌همه می‌دانم مهم‌اند چون از درون کتاب‌ها بیرون آمده‌اند.
روستا برق ندارد. مشاعره امکانی تفریحی و حتی معرفت‌بخش است که تعداد شرکت‌کنندگان در آن زیاد نیستند. باسوادهای روستا زیاد نیستند با این‌همه زن‌ها پای ثابت این محفل‌ها هستند. دوک‌های نخ‌ریسی‌شان را با خود به محفل می‌آورند. دوک‌ها در فضای مه‌آلود می‌چرخند و کلمات بر فرازشان حرکت می‌کنند.

مشاعره با شعرهای دم‌دستی شروع می‌شود. مشاعره‌کننده‌ها به دو گروه تقسیم می‌شوند. هر گروه سعی می‌کند شعرهای دم‌دستی و همه‌فهم را زودتر از دیگری استفاده کند. اولین میم را با شعر میازار موری که دانه‌کش است جواب می‌دهند. شعر آن‌قدر در شب‌های بلند زمستان در این محافل تکرار می‌شود که ما بچه‌های مدرسه‌نرفته و کم‌سن‌وسال هم آن را حفظ می‌شویم. برای همین من قبل از آن‌که وارد دبستان شوم بیت‌های بسیاری از حافظ، مولانا و سعدی و فردوسی را از بر می‌شوم البته که معنای حقیقی توانا بود هر که دانا بود را نمی‌دانم ولی بدون فوت وقت آن را حفظ می‌کنم چون از واژه‌ها و موسیقی‌اش خوشم می‌آید.

مشاعره در میانه‌اش سنگین و نفسگیر می‌شود. مشاعره‌کننده‌ها تنها یک بیت شعر می‌شناسند که با «ث» شروع می‌شود و باز یک بیت شعر هست که با «ژ» شروع می‌شود و همگان هم این را می‌دانند اما همواره و همیشه مشاعره به آن‌جا منتهی می‌شود که یکی با رندی بگوید: «درد ما را نیست درمان الغیاث/ هجر ما نیست پایان الغیاث»

محفل با کشیده شدن پای تصنیف‌های کوچه‌باغی و کردی‌ها و دوبیتی‌های محلی پایان می‌یابد، زن‌های ریسنده همان‌طور که دوک‌هایشان را تاب می‌دهند می‌خوانند: «الهی، ای الهی، ای الهی دم راهت درآ مار سیاهی…»

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.