بچهها وقت بازی، از قهرمانهای بزرگ آرزوهایشان تقلید میکنند و وقتی بزرگ میشوند پا جا پای آنها میگذارند؛ دکتر میشوند، خلبان یا معلم میشوند اما به بعضی آدمها هیچجور نمیشود تبدیل شد آنقدر که دورند و تجلی تمام آرزوها و رنجها هستند.
به این آدمها فقط میشود شبیه شد. میشود روی یک سکو که نماد عالم هستی است، کنار یک گلدان سبز که نخلستان است، روبهروی یک تشت آب که رود خروشانی است، در نبرد با یک نفر که سی هزار لشکر است، دنیای نمادینی ساخت و شبیه کسانی را نشان داد و خواند که قهرمانهای زندگی یک ملت بوده و هستند.
آنچه میخوانید خاطرات کاظم خموش دانشجوی فیزیوتراپی است که از کودکی یکی از همین شبیهخوانها بوده.
«میرزای شاهرودی از شبیهخوانهای معروف بود که در روستاهای خراسان منزل به منزل با گروه میرفت و تعزیه میخواند. یک بار وقتی تعزیه تمام میشود و گروه میخواهد راه بیفتد اهالی روستا نگران دور میرزا جمع میشوند که میرزاجان، از فلان راه نرو. دزدهای سرگردنه آن راه را همیشه میبندند.
میرزای شاهرودی دلبزرگتر از این حرفها بود اما میانهی راه به جهت احتیاط دو نفر از گروه را که لباس تعزیه به تن داشتند صدا میزند و میخواهد که با اسبهایشان دورتر از جمع حرکت کنند.از قضا طولی نمیکشد که سرگردنهبگیرها گروه شبیهخوان را دوره میکنند. میرزا بنا را میگذارد به ناله و شیون که یا امام حسین! ما عمری نوکری تو را کردیم و حالا که به دام دزد و راهزن افتادهایم به فریادمان برس…دو سوار که صدای میرزا را شنیدهاند از دور چهارنعل میآیند سمت کاروان. یکی با لباس امام و یکی لباس حضرت عباس، شمشیرکشیده توی غروب میتازند.حالِ راهزنها بعد از ناله و فغان میرزا از دیدن دو سوار با لباس و هیبت امام حسین و حضرت عباس دیدن دارد.»
این حکایت را همیشه پدرم تعریف میکرد. با لذت هم تعریف میکرد. دوروبر ما همه عاشق تعزیه و شبیهخوانی بودند و همهی روزهای سال را به عشق دههی محرم و دو روزِ تاسوعا و عاشورا میگذراندند که کار دامداری و کشاورزی تعطیل بود و هر شب توی مسجد دور هم جمع میشدند چایی میخوردند و برای یک غم غریب مسری دلهایشان را میفرستادند صحرای کربلا. هرکس یک گوشهی این عزاداری جمعی را میگرفت. نوحهخوانی، تعریف حکایت و شبیهخوانی مهمترین کارهای جماعت بود.
اما برای ما بچهها همهی شور محرم یک طرف و سید حسن موسوی، معروف به سید حسن شمر یک طرف؛ هر کار بدی که میکردیم بزرگترها ما را به او و شمشیر اختهی خونچکانش حواله میدادند؛ وقتی در روزهای عزا زیر آفتاب داغ دور سکوی دایرهی حیاط مسجد میچرخید و چکمههایش را به زمین میکوبید و خاک بلند میکرد.وقتی سر اولیاخوانها و طفلان مسلم فریاد میکشید. وقتی سر امام را از بدن جدا میکرد و صدای گریهی مادرهایمان به هوا میرفت، همهاش کابوسهای هفتههای بعد از روزهای عزا و شبهای ما بود و نمیگذاشت بخوابیم. ترس از شمر ترس دستهجمعی بچههای روستای ما بود.
معلممان دلش میخواست بین ما و مناسک محرم آشتی برقرارکند. برای همین نفری چند بیت شعر داد دستمان تا تمرین کنیم و شبهای مراسم در مسجد بخوانیم؛ مسجد ما برنامهی مخصوصی برای بچهها داشت. بعد از تمام شدن نوحهخوانی و عزاداری بزرگترها، میکروفون را دست بچهها و نوجوانها میدادند تا خودشان را محک بزنند.
با همکلاسیها شعر را آماده کردیم و چند شب توی مسجد خواندیم. من برای خواندن شعر خیلی تمرین کرده بودم و اتفاقا بزرگترها از نوحهی من بیشتر از بچههای دیگرخوششان آمد وکابوس از همینجا شروع شد. روز بعد پدرم سردماغ به خانه آمد و گفت ملا (معین البکا) خواسته من برایشان طفلخوانی کنم. از اینکه حالا مجبور خواهم شد به جای نشستن روی سکوها و تماشای قیامتی که در تعزیه به پا میشد همراه آنها وسط معرکه باشم زهرهام میرفت. اولین بار که دنبالم آمدند تمام روز را پشت جوالهای بزرگ گندم در انبار دراز کشیدم و خودم را زدم به کری. هرچقدر پدرم با شرمندگی از روی تعزیهخوانها صدا زد بیرون نیامدم اما روزهای بعد به اصرار و بهخاطرعلاقهی خانواده در شبیهخوانی شرکت کردم. روزهایی که طفلخوان بودم و از سر اجبار نسخهها را دست میگرفتم و جلوی انبوه جمعیت میخواندم، جزو نامطلوبترین خاطرات کودکیام هستند. فکر کنید که با تمام ترس از سید حسن شمر مجبور بودم در چندقدمی او بایستم و رودررویش شبیه بخوانم. چند بار پیش آمد که از ترس و دلهره اشعار را فراموش کردم. نسخهها از دستم افتاد یا جابهجا شد. یک بار هم که نقش یکی از دو طفلان مسلم را داشتم و باید موقع گفتوگوی صاحبخانه با زنش زیر لحاف خودم را به خواب میزدم، واقعا خوابم برد.
سنم که بیشتر شد کمکم تعریف و تمجید بزرگترها زیر زبانم مزه کرد اما هنوز تعزیه را به شکل و شمایل قدیمی و سنتی که پیرمردها در مسجد اجرا میکردند دوست نداشتم؛ همهی اشعار از روی نسخههای قدیمی خوانده میشد. لباسها و اکسسوار همه کهنه و پارهپوره بودند. هر سال همان شعرها، همان حرکات و همان آدمها بودند که با صداهای خشدار و کوتاه و بلند چیزی شبیه نوحه میخواندند. تنها اسباب موسیقی هم یک شیپور قدیمی بود و طبلپوستی که گاهی برای فاصله انداختن یا شورگرفتن شمر نواخته میشد. همهچیز یکجور رنگ خاکی و خاکستری داشت شبیه فیلمهایقدیمی. تازه فیلمهای ویاچاس از میدان بیرون رفته و سیدی باب شده بود و هر خانواده برای خودش یک سیدی پلیر داشت. شانزدهساله بودم. برادر بزرگم قاتی فیلمها و کارتونهایی که برایمان میآورد یک سیدی تعزیه به خانه آورد.تعزیه با آن چیزی که تا آن روز دیده بودم خیلی فرق داشت. شبیهخوانی را استاد حسن برکتیپور در خوانسار اجرا کرده بود. مبهوت جلوی تلویزیون نشسته بودم و نگاه میکردم. لباسهای رنگارنگ و متنوع برای هر شبیهخوان طراحی شده بود. دستهی موزیک کامل، اشعار جدیدی که در علیاکبرخوانی هیچ نشنیده بودم و صداهای آوازی که جان آدم را تازه میکرد. ترکیبی بود شگفتانگیز از موسیقی و شعر و نمایش؛ چیزی که از تعزیه یک هنر آیینی میساخت. شبیهخوانها مرتب و منظم شبیه خوانندههای حرفهای اشعار را اجرا میکردند. موزیک خیلی دقیق با هر صحنه یک رِنگ را مینواخت و همان را ادامه میداد. حرکتها، گفتوگوها، همهچیز روی یک ریتم نامرئی منظم و مرتب جلو میرفت، به اوج میرسید و تمام میشد. پیشخوانی و تعزیه و وداع همهچیز کامل بود. کار و کسبم چند روز شد نگاه کردن مدام سیدی. از درس و مشق افتادم. آنقدر سیدی را عقب و جلو کرده بودم که تمام اشعار از موافقخوان و مخالفخوان را از بر بودم. سعی میکردم اشعار را از روی شبیهخوانهای آن نمایش درست بخوانم و نمیدانستم که دارم گوشههای موسیقی را تمرین میکنم، نمیدانستم که تعزیهخوان باید همهی ردیفهایآوازی را بلد باشد، از موسیقی سررشته داشته باشد و ریتم و ضرباهنگ را بشناسدو مثلا اگر موافقخوان اشعارش را در یک گوشهی آوازی خواند مخالفخوان هم در همان گوشه ادامه بدهد یا چون تعزیه طراحی صحنه و طراحی گریم ندارد تعزیهخوان باید قواعد و قوانینی را برای حرکات بلد باشد.
انگار که تازه شیوهی درست کاری را که سالها بدون علاقه انجام داده بودم پیدا کرده باشم، نشستم و تمام اشعار و حرکات و ریزهکاریها را تمرین کردم.حال آدمی را داشتم که چیز مهمی کشف کرده باشد و دل توی دلش نیست که کشفش را نشان دیگران بدهد. برای خودم گروه نوجوانی از برادرها و رفقا تشکیل دادم و هر شب بساط تمرین در خانهمان به پا بود.پول جمع کردیم و برای گروه چند تکه لباس و اکسسوار مناسب و نو خریدیم. فقط کار ایراد بزرگی داشت؛هیچکس حاضر نبود جا پای سید حسن شمر بگذارد و مخالفخوان باشد. یک تعزیه بود و هفت هشت اولیاخوان که از زنانهپوش میخواندند تا اشقیایشکسته که نقشهای خاکستری تعزیه است ولی کسی حاضر نبود شمر باشد.
یک روز رفته بودم حمام عمومی محلمان که همیشهی خدا خلوت بود و جان میداد برای تمرین آواز. زیر دوش ایستاده بودم و صدا را ول کرده بودم توی در و دیوار و برای خودم بخشی از تعزیهی علیاکبر را میخواندم و حظ میکردم. یکدفعه صدای دیگری بلند شد. یک نفر داشت جوابم را میداد. مخالف را میخواند و چقدر هم خوب میخواند. من دوباره علیاکبر را خواندم و او جواب داد، شبیه قدیمیهای تعزیه دهان به دهان میخواندیم. توی حمام نسخهای در کار نبود. سوال و جوابی نصف تعزیه را اجرا کردیم، هرکدام زیر یک دوش. یکدفعه فکر کردم پیدا شد. این همان کسی است که گروهمان کم دارد. بیرون آمدم و راه افتادم زیر دوشها را گشتن. عباس بود. میشناختمش ولی کی فکرش را میکرد عباس چنین اشقیاخوان خوبی است؟ گروه کامل شد و عباس را گذاشتیم سید حسن شمر جدید اما این تازه اول کار بود. مردم سالها همان تعزیههای قدیمی را دیده بودند و سخت بود شکل نمایش را برایشان عوض کنیم. آدینهمحمد از پیرمردهای معتمد مردم پادرمیانی کرد و بزرگترهای تعزیه به ما فرصتی برای اجرا دادند. اما اجرا در خانه و دورهمیهای خانوادگی یک چیز بود و اجرا روی سکوی خشت و گلی وسط حیاط مسجد قدیمی، زیر تنها درخت توت پیرکه سالهای طولانی شاهد اجرای تعزیه بود یک چیز.
مردم دورتادور روی صفهی مسجد نشسته بودند. بام شبستان هم پر بود. بچهها پاهایشان را توی هوا آویزان کرده بودند و از روی بام گردن میکشیدند پایین ببینند این چند نفر با لباسهای زرقوبرقدار و ساز و دهل قرار است چه کار کنند؟ خیلی از رفقا برای خندیدن و مسخرگی آمده بودند. جوانها شرط بسته بودند که ما وسط کار عوض گریه از مردم خنده میگیریم و با سرافکندگی از مسجد میرویم بیرون. قبل از شروع اجرا، آدینهمحمد روی سکو آمد و بلندگو را گرفت توی دستش و گفت: «ما خیلی سال در این مسجد هر روز تاسوعا و عاشورا تعزیه داشتیم. امسال چند نفر جوان میخواهند این سنت را اجرا کنند؛ یک جور تازهای… اگر کمی و کاستی بود، اگر ایرادی بود، به من ببخشید.»
مثل این بود که چتر حمایتش را باز کرده باشد روی سر ما. شروع کردیم. مردم ساکت بودند. اشعار را فارسی میخواندیم و درک بعضی قسمتها برای آنها که همیشه شبیهخوانی را ترکی شنیده بودند سخت بود.با درام و طبل و سنج و شیپور و ترومپت که قرض گرفته بودیم شروع به نواختن کردیم و توی جمعیت شور و ولولهای افتاد. کمکم مجلس گرم شد. در تعزیه مهمترین چیز دیدن شور و اشک مردمی است که برای تماشای بخشی از مصیبت کربلا آمدهاند. صدای گریهی مادرهایمان را که شنیدیم خودمان هم گریهمان گرفت. نفهمیدیم مجلس چطور تمام شد. وقتی بعد از شهادت شبیه امام از روی زمین بلند شدم و روبند سبز را کنار زدم، اولین تصویر روبهرویم سید حسن شمر بود. صورت و ریش بلندش از اشک خیس شده بود. آنقدر آرام بود که دیگر نمیشد از او ترسید.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.