گفت‌وگو

گفت‌وگو با دیوید فاستر والاس درباره‌ی آینده و ادبیات

دیوید فاستر والاس در سال‌های آخر قرن بیستم صدای بلند تغییر بود، صدای الگوهای جدید داستان‌گویی که می‌خواست داستان را از بقیه‌ی روال‌های روایت مثل تلویزیون و سینما جدا کند، صدایی که ادبیات را خالص می‌خواست، به فرم‌هایی بدیع رو می‌آورد و همان‌قدر نامطمئن و مخاطب‌گریز پیش می‌رفت. در انتهای قرن بیست ادبیات نگران آینده بود؛ آینده‌ای که به نظر می‌رسید شبکه‌های اجتماعی و فناوری‌های جدید نابودش خواهد کرد، بنابراین همه دنبال راه‌های تفاوت می‌گشتند. فراداستان، داستان مستند‌نما، بازی‌داستان‌ها و همه‌ی فرم‌هایی که شبیه راه نجات یا تمایز بود. والاس درباره‌ی این راه‌های جانبی و تلقی‌اش از ادبیات و آینده در این مصاحبه می‌گوید و این‌که چرا بعضی فرم‌های روایت را تجربه می‌کرده.

تلویزیون پیچیده‌تر از چیزی است که بیشتر مردم فکر می‌کنند اما خیلی کم پیش می‌آید مخاطبش را «به هم بریزد» یا «به چالش بکشد»، آن کاری را بکند که تو دلت می‌خواهد با داستان‌هایت بکنی. آیا همین حس چالش و رنج است که آثار تو را جدی‌تر از برنامه‌های تلویزیونی می‌کند؟
یک زمانی معلمی داشتم که ازش خوشم می‌آمد، او می‌گفت کار داستان خوب این است که به‌هم‌ریختگی را آرام کند و آرامش را به هم بریزد. حدس می‌زنم بخش بزرگی از هدف داستان‌های جدی این است که به خواننده، که مثل همه‌ی ما در کاسه‌ی سرش منزوی شده، دسترسیِ خیالی به دیگر آدم‌ها بدهد. از آن‌جا که رنج ‌کشیدن بخش ناگزیری از آدم ‌بودن است، بخشی از دلیل ما برای رفتن سراغ هنر هم تجربه‌ی رنج ‌کشیدن است، در واقع می‌خواهیم یک نوع رنج نیابتی را تجربه کنیم، یک‌ جور عمومیت‌ دادن به رنج. منظورم روشن است؟ همه‌ی ما در این جهان به‌تنهایی رنج می‌کشیم، همدلی واقعی ممکن نیست اما اگر تکه‌ای از داستان بتواند به ما این تخیل را بدهد که درد شخصیتی را بشناسیم، آن وقت ممکن است خودمان هم راحت‌تر بتوانیم تصور دیگران از دردهای خودمان را بشناسیم. این تجربه‌ای بالنده و رهایی‌بخش است؛ از تنهایی ما، درون خودمان، کم می‌کند. شاید به همین سادگی باشد اما حالا تلویزیون و فیلم‌های عامه‌پسند و بیشترِ هنر «سطحی» ـ یعنی هنری که هدف اصلی‌اش پول‌ درآوردن است ـ سودآورند چون فهمیده‌اند که مخاطب لذتِ صددرصدی را به واقعیت ترجیح می‌دهد که چهل‌ونه درصدش لذت است و پنجاه‌ویک درصدش رنج. در حالی که هنر «جدی»، که هدف اصلی‌اش خالی‌ کردن جیب آدم نیست، بیشتر استعداد این را دارد که اذیتت کند، یا مجبورت کند که برای رسیدن به لذت سخت تلاش کنی، همان‌جوری که در زندگی واقعی هم لذتِ حقیقی محصولِ کار سخت و به‌هم‌ریختگی است. به همین دلیل مخاطب‌های هنر، به‌خصوص جوان‌ها که عادت کرده‌اند هنر برایشان صد درصد لذت‌بخش باشد و این لذت بی‌زحمت باشد، دیگر سخت می‌توانند داستان جدی بخوانند و قدرش را بدانند. خب، این خوب نیست. مسئله این نیست که خواننده‌های امروز «احمق»اند. فکر نمی‌کنم باشند. فقط این‌که تلویزیون و فرهنگِ هنر تجاری مخاطب را طوری تربیت کرده که توقعاتش کاهلانه و بچگانه باشد و این باعث شده که تلاش برای درگیر کردنِ خواننده ـ چه از نظر تخیلی و چه فکری ـ به‌طرز بی‌سابقه‌ای سخت باشد.

خودت چه تصویری از خواننده‌هایت داری؟
به‌نظرم آدم‌هایی‌اند کم‌وبیش شبیه خودم، شاید بیست تا چهل‌ساله، و آن‌قدر باتجربه و آموزش‌دیده که فهمیده‌اند کار سختِ خواندن داستان جدی گاهی هزینه دارد؛ کسانی که در فرهنگ تجاری آمریکا بزرگ شده‌اند و با آن درگیرند و ازش باخبرند و مجذوبش هستند اما همچنان به چیزی نیاز دارند که هنر تجاری نمی‌تواند از پسش برآید. فکر کنم طبقه‌ی متوسط شهری و روشنفکرهای جوان‌تر، همچین چیزی. فکر می‌کنم همه‌ی نویسنده‌های جوان‌تری هم که من ستایش‌شان می‌کنم برای همین آدم‌ها می‌نویسند اما باز در بیست سال اخیر شاهدِ تغییرات بسیار بزرگی در رابطه‌ی نویسنده و خواننده بوده‌ایم، در این‌که خواننده باید چه انتظاری از هر نوعِ هنر داشته باشد.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.

*‌‌‌‌ این متن نسخه‌ی کوتاه‌شده‌ی گفت‌وگوی لری مک‌کافری با دیوید فاستر والاس است که تابستان ۱۹۹۳ در مجله‌ی The Review of Contemporary Fiction منتشر شده است.