سلمان خوشرو |۱۳۹۵

روایت

كسانی‌‌كه روح‌شان را به شیطان می‌فروشند از خود او شیطان‌ترند. همین شر مضاعف است كه شخصیت‌های منفی تاریخ را مخصوصا آن‌هایی‌كه در برابر قهرمان و آرمان ملتی ایستاده‌اند منفورتر می‌كند. در روایت مردعلی مرادی این بیزاری محض در بازی كودكانه‌ای بروز می‌یابد؛ این‌كه برای شعله‌ورتر كردن آتش انتقام، راهی جز تجمیع چند شیطان نیست.

سربازی‌ام در سپاه بود. بعد از آموزش نظامی به تیپ پنجاه‌وهشت مالک اشتر اعزام شدم. تیپ تازه از جنگ برگشته بود. بیشتر وقت نیروها صرف ساخت و ساز تیپ می‌شد. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود بعدازظهر یک روز سخت کاری برای تقاضای مرخصی شهری به آقای خدایی مراجعه کردیم. چهل نفری می‌شدیم، به بهانه‌ی استحمام و نظافت می‌خواستیم دسته‌جمعی با ماشین تیپ برویم شهر. آقای خدایی را خیلی‌ها مرد باخدا صدا می‌کردند، همیشه لبخند به لب داشت و سعی می‌کرد همه را راضی نگه دارد. وقتی تقاضای مرخصی همه‌ی ما را دید، گفت: «همه یکجا؟ جواب فرمانده تیپ را چه بدهم؟ نمی‌شود، حتی اگر صدام را کشته باشید.» جوابی نداشتیم، بلافاصله گفت: «‌یک کار دیگر می‌کنیم، آن‌هایی که مجروح جنگی هستند بیایند.» تقریبا پانزده نفری رفتند سمت راست آقای خدایی، من هم رفتم قاتی زخمی‌ها. بیشترشان را می‌شناخت و از مجروحیت‌شان باخبر بود. با نگاه و تکان سر تایید می‌کرد و از بعضی‌ها محل و نحوه‌ی زخمی شدن‌شان را سوال می‌کرد یا زخم‌شان را می‌دید و مطمئن می‌شد و تایید می‌کرد. به من که رسید خندید و گفت: «تو که تازه‌سربازی رفیق.» کلاهم را برداشتم و جای زخم خنجر را نشانش دادم، گفت: «بر صدام و پسر مرجانه لعنت.» گفتم: «شما از کجا می‌دانید صدام خودش زده.» سرش را کج کرد، گفتم: «نه، وجدانا خودش زده.»

با شروع جنگ، بازی‌های ما هم عوض شده بود. از مدرسه که برمی‌گشتیم ناهار خورده نخورده به کوچه می‌رفتیم. مثل تمام بازی‌ها یارکشی می‌کردیم، به دو دسته‌ی ایرانی و عراقی، همیشه اولِ بازی سر این‌كه چرا تو همه‌اش فرمانده باشی جر و بحث بود یا چرا من همه‌اش سرباز عراقی؟ یا چرا آن تفنگ چوبی که با تفنگ واقعی مو نمی‌زند یک روز هم دست ایرانی‌ها نباشد؟ بی‌تاثیر هم نبودند این چانه زدن‌ها، توی هر بازی موقعیت‌ها و بازیگران عوض می‌شد غیر از نقش صدام که انگار به نام صفر زده بودند. از همه درشت‌تر بود. صدای کلفت و خش‌داری داشت. پنج کلاس را توی نه سال خوانده بود، یک روز آب داغ کتری را پاشیده بود روی پدرش که داشته کتکش می‌زده و از خانه فرار کرده بود و تمام شب را پشت‌بام حمام خرابه با سگ‌ها خوابیده بود. من و بیشتر بچه‌ها روز روشن هم می‌ترسیدیم برویم نزدیک حمام خرابه.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.