زمین و آسمان در عین عطوفت گاهی زورگو میشوند. شاید محض همین جفاكاری است كه انگ دزدی به طبیعت میزنند. فلك قهرش بگیرد چهار عنصر آب و باد و خاك و آتش هر كدام میتواند دستش را كج كند و حیاتی را با خود ببرد. در متنی كه میخوانید صمد طاهری راوی وقتی است كه یكی از این طبایع با بیقراری قصد دزدی شبانه داشته.
سال۶۴ كه عطای دانشگاه را به لقایش بخشیدم برای همیشه برگشتم شیراز. سالهای اولیهی جنگ بود و دلودماغی برای كسی نمانده بود تا پاتوقی و جمعی و نشستی شكل بگیرد. فكر كردم بگردم و از مردم عادی، از بروبچههای شیراز دوستانی پیدا كنم كه از اتفاق بروبچههایی اهل طبیعت پیدا كردم. همانچیزی كه من خواهانش بودم.
شدیم یك گروه چهارنفره. آن سه نفر سه چهار سالی از من كوچكتر بودند. یكیشان كه اسمش علی بود، كمك پدرش تانكر نفتكش میراند و یك پیكان مدل ۴۷ هم داشت. محسن توی كار خرید و فروش قالی بود. نوری در عینكسازی پدرش كار میكرد. من هم شدم شاگرد مغازهای كه سوسیس و كالباس میفروخت. هر پنجشنبه، ساعت دهونیم شب آن سه نفر میآمدند مغازهی كالباسفروشی. نیم ساعتی مینشستند و با صاحب مغازه كه دوستشان بود خوشوبش میكردند. بعد مقداری كالباس و خیارشور و نانساندویچی و… میخریدیم، سوار پیكان۴۷ میشدیم و راه میافتادیم. مقصد كجا بود؟ شمال غربی شیراز به سمت بویراحمد، منطقهای به نام دشمنزیاری كه اهالیاش لرهای بویراحمدی هستند. دِهی به نام درهگرگ.
بار اولی كه رفتیم، حدود یك بعد از نیمهشب رسیدیم به دِه. سیچهلتایی سگ آمدند استقبالمان. ظلمات بود و چشم چشم را نمیدید. ماشین را خاموش كردیم و در تاریكی نشستیم. سگها دور ماشین میچرخیدند و پارس میكردند. آنقدر نشستیم تا سگها خسته شدند حوصلهشان سر رفت و ما را به امان خدا رها كردند و رفتند و حسرت یك گاز كوچك هم به دلشان ماند. از ماشین بیرون آمدیم. شاممان را سرپایی خوردیم، كیسهخوابهایمان را درآوردیم و هركدام گوشهای خوابیدیم. سپیده كه زد، بلند شدیم، كیسهخوابها را جمع كردیم و خودمان را از خاكوخل تكاندیم. سوار ماشین شدیم و رفتیم به خانهی یكی از اهالی به نام مَش لهراسب كه پیرمردی سرخرو، تنومند و قبراق و سرپا بود. حیاط خانه درندشت و خاكی بود و هر گوشهاش مرغ و خروسی، اردكی یا گوسفندی میپلكید. مش لهراسب را علی از قبل میشناخت. از زمانی كه او شعبهی نفت داشته و علی و پدرش هفتهای یك بار با تانكر برایش نفت میآوردهاند. روی بهارخواب سفت و پهنِ سیمانی زیلویی انداخته بودند. همانجا نشستیم به شنیدن نقلهای مش لهراسب كه پسركی آمد و سلام كرد و سفره انداخت. بعد ماهیتابهای پر از خاگینه آورد و نانهای تیريِ آبزدهی پیچیده در پارچه و چهار گله پیاز درشت قاچ كرده. بعد از صبحانه چای آوردند و دست آخر سبدی پر از انگور دو مزهی ریشبابا. علی به مش لهراسب گفت كه باید خرشان تا فردا ظهر در اختیار ما باشد و ماشین ما همینجا زیر سایهی درخت گردو بماند تا برگردیم. پسرك خر را آورد. خر سفید گردنكلفتی بود كه به محض رسیدن، نگاهی به ما چهار نفر انداخت و رویش را برگرداند. پیدا بود از قیافهی ما خوشش نیامده. كیسهخوابها و ظرف و لیوان و كنسرو و كیسهی نان و همهی خرتوپرتهایمان را بار خر سفید ترشرو كردیم. مش لهراسب گفت توی دره كه رفتیم و بار و بندیلمان را پیاده كردیم، خر را نبندیم تا آزاد باشد و همانجا بچرد. گفت این منطقه زلزلهخیز است، حیوان باید آزاد باشد تا بتواند فرار كند، همینطور اگر گرگی یا كفتاری نزدیكش شود. گفت اگر زلزله شد، خودمان هم ته دره نمانیم. بیاییم بالا، روی تپهای بخوابیم تا اگر دیوارهی دره ریزش كرد، همانجا مدفون نشویم. باز هم سفارش كرد و سفارش كرد و دست آخر گفت: «خلاصه جان شما و جان این خر.»
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.