داستان

ایناهاش، این بالش خاله مارجری است؛ سنگین از سلول‌های آدمی که مُرده. خاله به هیچ‌جور پیشنهادی بابت عوض کردن این بالش محل نمی‌گذاشت؛ برایش مهم نبود که بالش‌ها پوست‌های ریخته‌ی بدن را جذب می‌کنند و وزن‌شان به‌ ‌مرور زمان نیم کیلویی بیشتر می‌شود. حدود ده سال سرش را روی این بالش می‌گذاشت و، انگار که بالش چیزی تجملاتی باشد، به آن فخر می‌فروخت. نرمه‌پَرها، روکش‌های نرم نخی، حسابی توپُر. حالا که جنازه‌ی خاله مارجری را خاکستر کرده‌ایم و خاکسترها را در شوره‌زارها به باد داده‌ایم، این بالش سنگین‌ترین چیزی است که از او روی زمین وجود دارد.

البته این بحث را هم می‌توان مطرح کرد که روح او حالا هر جا که ساکن شده، از آن بالش سنگین‌تر است اما طبیعتا دیگر نمی‌توانیم سنگینی‌اش را اندازه بگیریم. تا این‌جا هر کاری از دست‌مان برمی‌آمده، انجام داده‌ایم.

برای رسیدن به شوره‌زارهای توئل کانتی که مارجری را، البته نصفه‌نیمه، آن‌جا به باد سپردیم، باید اول از منطقه‌ی پیچیده‌تری بگذریم. در واقع، باید از نظر زمانی به عقب برگردیم و به مارجری در منتهای سلامتش نگاه کنیم. برای آن‌که بفهمیم قدرت بدنی مارجری از کجا تحلیل رفت، راهی جز این وجود ندارد.

بیرون هوا روشن و آفتابی است. تابستان است و مارجری قدم‌زنان می‌رود سمت قنادی. از وقتی تغییر مذهب داد، الکل را کنار گذاشت و بی‌خیال نوشیدنی‌ای شد که مادر و پدرش قبل از خواب می‌خوردند. با این‌که مارجری از این هشیاری، از این تیزهوشی بی‌سابقه‌ی ناشی از ضدیت با الکل خوشش می‌آید، از لذت‌ مصون نیست.

پشت پیشخان شیشه‌ای، کیک‌ها عرق کرده‌اند. شاید هم نه ـ اما امروز چنان داغ است که انگار همه‌چیز برق می‌زند، می‌درخشد.
مخصوصا این کیک‌های قشنگ پر از خامه که مثل باغ‌های گل، اتاق‌خواب‌های دخترکان کوچک و تاج‌محل تزئین شده‌اند. رنگ‌ها روشن‌اند و مرطوب و لبه‌های کرم‌دارِ کیک‌ها تروتمیز و مرتب. روی پلاکاردهای کوچک نوشته داخل این بسته‌های شکرپیچ چیست.

خامه‌ی شیرین و مربای تمشک. لیمو با خلال بادام. گاناشِ شکلاتی روی یک لایه گردوی شکرپوش.

مارجری دست‌هایش را به حالت شادمانه‌ای در هوا نگه‌ می‌دارد، نوک انگشت‌ها را به ‌هم فشار می‌دهد، کف دست‌ها به ‌شکل خیمه. یکشنبه‌ها برای خودش کیک می‌خرد ـ می‌شود گفت از آن ناپرهیزی‌های هیستریک‌ است ـ و در طول هفته آهسته‌آهسته آن را می‌خورد. اغلب کیک نامعمولی انتخاب می‌کند: مثلا کیک وانیلی با یک لایه توت‌فرنگی قاچ‌شده در غلافی از خمیر بادام اما تا وقتی خودش درست کردنش را بلد نباشد، واقعا هرچه باشد فرقی نمی‌کند.

وقتی مارجری درست کردن کیکی را بلد باشد، توهم کمالِ‌ آن کیک بخصوص، دیگر از بین می‌رود. مثلا کیک شکلاتی ساده از رده خارج است، چون مارجری وقتی نگاهش می‌کند، چیزی نمی‌بیند جز دو تا تخم‌مرغ و پودر شکلات، دویست‌وپنجاه گرم کره، چند پیمانه آرد و شکر و یک نوک انگشت بیکینگ‌پودر و جوش شیرین و نمک. از طرف دیگر، مایه‌ی گَلِتِ گلابیِ روی کیک کره‌ایِ ادویه‌دار پِرویی بارقه‌ای از جاودانگی دارد؛ قاچ‌های گلابی را با نظم هندسیِ فسیل‌های آمونیاکی روی کیک چیده‌اند، به شکل ستاره. این را خودش برایم تعریف کرد و من باور كرده بودم.

دست‌های مارجری به‌ مرور زمان گره‌گره شده‌اند اما هنوز حال‌وهوای سلامتیِ کرم‌‌مالیده‌ای از آن‌ها ساطع است. صورتش گرد است. دندان‌هایش بیرون زده‌اند. اگر به جزئیات توجه نمی‌کردی، می‌توانست زیبا و دوست‌داشتنی باشد.

وقتی دادیم جنازه‌ی خاله مارجری را بسوزانند، از کارکنان کوره خواستیم حواس‌شان باشد هیچ بخشی از استخوان‌های خاله نسوخته باقی نماند. دلم نمی‌خواست مثلا استخوان ران یا انگشتش را تشخیص بدهم، یا هر چیزی که از کتاب درس آناتومی سال اول یادم مانده باشد. دلم نمی‌خواست هیچ تکه‌ای از مارجری را میان آن کپه خاکسترِ خاکستری نرم تشخیص بدهم.

سوزاندن جسد هنر است و به لحاظ سلیقه و قضاوت، مکتب‌های مختلفی دارد. مثلا در کوره‌های ژاپن رسم است که جنازه را در دمای پایین‌تری بسوزانند تا خانواده‌ی متوفی بتوانند شکل اسکلت را تشخیص بدهند و اول پاهای او را توی خاکستردان بگذارند. احساس می‌کردم دانستن این چیزها مهم است تا بتوانیم درخواست‌های درستی در مورد سوزاندن مارجری مطرح کنیم. دما، تراکم، مدت زمان. همیشه بهتر است بدانی چه‌کار داری می‌کنی و همه‌چیز را تحت کنترل داشته باشی.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.

این داستان با عنوان Temples می ۲۰۱۶ در نشریه‌ی Literary Hub منتشر شده است.