وقتی بلند میشدم از روی تخت، باز صدای زنگ در بلند شد. كلید را كه زدم نور چشمم را زد. ساعت چهاروپنج دقیقه. در آیفون صدای آن كسی كه زنگ میزد نمیآمد اما صدای من میرفت. گفتم: «آمدم.» در راهرو را باز كردم و پا گذاشتم به ایوان و سپس به حیاط كه نور از اتاقِ روشن میگرفت. پشت در كه رسیدم یادم آمد كلید برنداشتهام. پرسیدم: «كیه؟» پرسید: «آقای اعتماد شما هستید؟» گفتم: «بله، و روی زنگ در هم نوشته، شما؟» گفت: «لطفا باز كنید، غریبه نیست.» گفتم: «صدا كه آشنا نمیزنه، چهكار داشتید، اسمتون چیه؟» گفت: «به اسم نمیشناسید به قیافه چرا، ضمنا سرما هم خوردهم.» گفتم: «شاید حالا به اسم بشناسم. لطف كنید خودتون رو معرفی كنید.» گفت: «از پشت در كه كارت شناسایی از آدم نمیخوان.» گفتم: «كارت شناسایی طلبم، اسمتون، فامیلتون لطفا.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.