عمو نجف هفده هجده سالی از آقام کوچکتر بود. خانهاش پشت چمن کُلپا بود. بهزور شصت متر میشد. یک وجب حیاط بود و دو تا اتاق روی هم. کم پیش میآمد عمو نجف خانه باشد. به قول آقام خانه بند نمیشد، سر و تهش را میزدی میرسیدی الوند. عشقِ عمو نجف الوند بود. زمستانها هم توی سرمای بیست سی درجه زیر صفر میرفت و پای الوند چادر میزد و شب را توی کیسهخواب صبح میکرد. عالمی داشت برای خودش. کار و بار درستوحسابی هم که نداشت. دستفروشی میکرد. دستفروشی لوازم کوهنوردی. اتاق بالایی خانهاش پر بود از کیسهخواب و گیره و چراغ الکلی و چراغ گازی و پارکاب و قرقره و چادر. تمام جنسهایش هم دست دوم بود. به قول خودش هرچی بود، خرجش درمیآمد و دستش جلوی کسی، یعنی آقای من دراز نبود.
عمو نجف قبل اینکه از کوه بیفتد، خیلی خوشحوصله و خوشاخلاق بود. کمحرف بود ولی وقتی سر صحبت را از کوه و کوهنوردی باز میکردی، تا خود صبح چانهنرمی میکرد ولی بعد از اینکه دیگر نتوانست برود کوه، ناجور سگاعصاب شده بود. لگن خاصرهاش شکسته بود و با چند بار عمل هم درست نشده بود. با بدبختی مینشست و پا میشد. همدمش شده بود تخت چوبی اتاقش. هر وقت هم که میخواست بنشیند رویش باید حتما یک چیزی مثل مندیل درست میکرد و میگذاشت زیرش. عمو نجف وصیت کرده بود که اگر مُرد، قبرستان خاکش نکنند، ببرند و پای کوه الوند چالش کنند. میگفت: «اگر قرار است قبرستان چالم کنید، خلا همین گوشهی حیاط است، لازم نیست اینهمه راه بروید تا آنجا.» اینها را توی اوج سگاعصابیاش میگفت؛ زمانی که دیگر خانهنشین محض شده بود.
کسی به وصیت عمو نجف گوش نکرد، اصلا آن موقع که عمو نجف تمام کرد، کسی خبر از وصیتش نداشت. گیریم همه میدانستند عمو نجف چنین وصیتی کرده، مگر میشد به وصیتش عمل کرد.
من خودم همان یک دفعه بیشتر نرفتم کوه. همان روزی که آمبولانس قبرستان آمد توی کوچهی تنگ و تاریک عمو نجف اینها و عمو نجف را با همان دشکی که رویش خوابیده بود، گذاشتند روی برانکارد و عقب آمبولانس سوار کردند و رفتند سمت قبرستان. من همراهشان نرفتم. بعد دادِ آقام درآمد که سرِ خاکش خلوت بوده و تو که پسر برادرش بودی و اینهمه میرفتی سراغش، موقع خاک کردنش نبودی.
شاخهی مشترکی که با عمو نجف داشتم تنهایی بود. عمو نجف از اولش تنها بود. زیاد میرفتم خانهاش. آن اوایل هرچی بهش میگفتم من را هم با خودت ببر کوه، میگفت: «تو بنیهی کوه رفتن نداری، هر وقت استخوان ترکاندی بعد.» این بعد وقتی رسید که دیگر تلنگش در رفته بود.
توی بچگیهایم هر وقت از پایین، از دلِ شهر به الوند و قلهاش نگاه میکردم، فكر میکردم پیرزنی از کوه کشیده بالا و آن بالا سر کوه رفته زیر کرسی و عصایش را هم گذاشته پشت سرش. تصویر دیگر كوه توی ذهنم را همیشه مادرم میگفت. هر وقت نوک قله را ابر میپوشاند، میگفت غول بیابانی سر کوه نشسته و دارد قلیان میکشد، مخصوصا زمستانها که خیلی سرد میشد و همهجا یخ میبست و به قول خودش آب ناودانها چُلُور میبست، غول بیابانی آن بالا قلیان میکشد تا هوا گرم شود و درختهای میوه آبستن شوند و میوه بدهند.
اما جنس تعریفهایی که عمو نجف از الوند میکرد فرق داشت. قبل اینكه از كوه بیفتد دربارهی گهواره مریم چیزهایی میگفت. اینكه زنهایی که بچهشان نمیشود، میآیند آنجا و کلی نذر و نیاز میکنند که خدا چراغشان را روشن کند. میگفت مادری بچهبهبغل آمده بوده برای زیارت شاه الوند. زیر تیغ آفتاب بچه از حال میرود. شاه الوند که حال بچه را میبیند، از سر قله شروع میکند تکان خوردن، سنگهای بزرگ و کوچک به هم تکیه میدهند و زیر قله غاری درست میشود با یک تخته سنگ وسطش، که مادر بچهاش را بگذارد آنجا. از خنکای غار حال بچه خوب میشود و از آن به بعد به آنجا میگویند گهوارهی مریم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.