یک واقعیت در مورد شغل مشاور سرمایهگذاری: محیط کارش تقریبا همیشه خوب و خوشایند است. هروقت بهخاطر کار گذرم به جایی میافتد، میبینم رفاه و آرامش زودتر از من به آنجا رسیده.
در كافه میلنیوم، رفاه و آرامش تقریبا صد سال قبل از من رسیده بود. وقتی برای اولین بار از آستانهی در گذشتم و وارد شدم، هوش و حواسم چند درجه افتاد. انگار در همان لحظه یک سیگار برگ خوب را تمام کرده باشم. امن و آرام بود.
كافه در مرکز شهر بود، ساختمان ششطبقهای بود پر از پستوهای دلپذیر و وسایل بازی و تفریح و آپارتمانهایی برای آقایان ثروتمند؛ مشرف به یک پارک. پیرمرد آراستهای پشت میزی از چوب بلسان ارغوانی، نگهبان ورودی سرسرا بود. کارتم را دستش دادم. پرسیدم: «آقای کوئیک؟ آقای شلدن کوئیک؟ از من خواسته بودند به دیدنشان بیایم.» مدتی طولانی کارت را برانداز کرد و بالاخره گفت: «بله. آقای کوئیک منتظرتان هستند؛ در دوم سمت راست، کنار ساعت ایستادهی قدیمی کتابخانهی کوچک.»
گفتم: «متشکرم» و خواستم از جلویش رد شوم. آستینم را گرفت. «آقا…»
گفتم: «بله؟»
«شما گلسینه که ندارید، دارید؟»
گفتم: «نه.» مظلومانه پرسیدم: «باید گلسینه میزدم؟» گفت: «اگر داشتید، باید ازتان درخواست میکردم اینجا تحویلش دهید. هیچ زن یا گلی مجاز به عبور از میز پذیرش نيست.» دم در کتابخانهی کوچک مکثی کردم. پرسیدم: «ببخشید، میدانستید این ساعت خوابیده؟»
جواب داد: «آقای کوئیک شبی که کالوین کولیج مرد از کار انداختش.» سرخ شدم. گفتم: «متاسفم.» گفت: «همهی ما متاسفیم ولی مگر كار دیگری از دست کسی برمیآید؟»
شلدن کوئیک در کتابخانهی کوچک تنها بود. اولین بار بود که همدیگر را میدیدیم. پنجاهساله بود، بسیار قدبلند و به طرز کاهلانه ولی خودنمایانهای خوشتیپ. موهایش طلایی بود، چشمهایش آبی و در حالی که با من دست میداد، انگشت کوچکش را روی سبیلش میکشید. گفت: «خیلی تعریفتان را شنیدهام.» گفتم: «متشکرم.» انگشتش را از سبیلش دور کرد و دیدم که یک طرف لب بالایش، اندازهی یک توپ پینگپونگ، ورم کرده. روی برآمدگی دست کشید و گفت: «زنبور.»
گفتم: «لابد خیلی هم درد دارد.» گفت: « نمیخواهم گولتان بزنم. خیلی درد دارد.» بهزور لبخند زد. «اجازه ندهید کسی مجابتان کند که این هم جزئی از دنیای زنها و زنانگی نیست.»
گفتم: «چطور؟» گفت: «فقط زنبور ماده میتواند نیش بزند.» گفتم: «عجب! نمیدانستم زنبورها اینطورند.» گفت: «اما کلا که در مورد مادهها میدانستی. نمیدانستی؟» یک چشمش را بست و با صورت نامتقارن شبیه یک ساس دیوانه شده بود. باعصبانیت گفت: «درس زندگی؛ اگر تب زرد بگیری، باید ممنون یک پشهی ماده باشی و اگر نیش یک عنکبوت کارت را ساخته باشد، ببین پسرجان، دوباره، همیشه پای یك زن در میان است .»
گفتم: «عجب! اصلا فکرش را هم نمیکردم.»
پیشخدمت پیر بامزه و لرزانی با قهوه و سیگار در سینی نقره وارد شد. گفت: «چیز دیگری لوازم ندارید آقای کوئیک؟» کوئیک گفت: «چه چیز دیگری لازم دارم؟!» با کلافگی چشمهایش را گرداند: «ثروت جورج؟ قدرت؟ موفقیت؟» پیشخدمت شانههایش را بالا برد و نزدیک بود بزند زیر گریه. گفت: «آقای کوئیک، قوربان، ما خیلی دلمان برایتان تنگیده آقا.»
کوئیک سرش را عقب برد و سعی کرد از ته دل بخندد. خندهی وحشتناکی بود؛ پر از ترس و آزردگی. گفت: «چرا همه جوری رفتار میکنند که من نه فقط از كافه میلنیوم استعفا دادهام كه انگار مردهام؟ روزم را خراب نکن مرد، برایم آرزوی موفقیت کن.»
پیشخدمت گفت: «بله قوربان. حتما، حتما.»
کوئیک گفت: «قرار است کارشناسان خبرهی زیادی از بیرون کمکم کنند.» سرش را به سمت من تکان داد: «این آقا مدیریت امور مالی را دست میگیرد، من هم روی تحقیق و تولید کار میکنم.»
پیشخدمت ملتمسانه به من نگاه کرد. گفت: «بدون قوربان کوئیک، هیچ اینجا مثل قبل نیست. صبح برمیگردم سرکار و توی سرتراشی را نگاه میکنم، یا توی كافه را نگاه میکنم، یا توی حمامچه را نگاه میکنم یا بالا را نگاه میکنم؛ جایی که کندوها هستند.»
چشمهایش گشاد شد، انگار داشت قصهی ارواح و اجنه تعریف میکرد. «و قوربان کوئیک هیچ کودام از آنجاها نیستند. شب وقتی آماده میشوم که بروم خانه، توی اتاق چیزخوانی را نگاه میکنم و قوربان کوئیک نیست که نوشیدنیاش را مزهمزه کند و فقط هی خط بکشد و هی خط بکشد و هی خط بکشد.»
گفتم: «خط بکشد؟»
پیشخدمت با لحن احترامآمیزی گفت: «زیر چیزهای مهم توی مجلهها. فکر کنم تو این بیستپنج سال، هزاران مجله دورریختیام که قوربان کوئیک زیرشان را خط کشیده بود.»
به نظر میرسید که هر کلمه یکی از مهرههای پشت شلدن کوئیک را میشکند. وقتی پیشخدمت رفت، کوئیک روی کاناپه دراز کشید. زیرلب غرولند میکرد و صدایش مثل صدای باد پیچیده لای شاخهها بود. خم شدم سمتش و گفتم: «ببخشید؟»
گفت: «تو توی کار سهام و اوراق قرضهای؟» گفتم: «بهشان مشاوره میدهم.» گفت: «میخواهم برایم در بورس مقداری سهام بفروشی.»
گفتم: «استدعا دارم. میتوانم نگاهی به مجموعه سهامهایتان بیندازم و بهتان مشاوره بدهم که کدامشان را بفروشید و کدامشان را نگه دارید.»
دستش را بیرمق توی هوا تکان داد. گفت: «منظورم را اشتباه فهمیدی. میخواهم توی بورس، سهام شرکت تازهام را برایم بفروشی. شرکتهای تازهتاسیس اینجوری پول اولیهشان را جور میکنند، نه؟ با فروش سهام؟»
گفتم: «بله ولی این کار بهکل از حیطهی تخصص من خارج است. قبل از هرچیز، یک وکیل لازم دارید.» دوباره چیزی گفت که نشنیدم. پرسیدم: «حالتان خوب نیست قربان؟»
بلند شد نشست، تندتند پلک زد. گفت: «کاش هیچکدام از آن حرفها را نزده بودم. قرار نبود کسی خداحافظی کند. قرار بود یکی از همین روزها، که کسی روزش را نمیداند، خیلی ساده قدمزنان بروم بیرون، یکجوری که انگار برای هواخوری رفتهام و دیگر برنگردم و خبر بعدیای که از من میشنوند یک نامه باشد که بهشان میگوید وسایلم را کجا بفرستند.»
گفتم: «هوم.»
باحسرت دورتادور اتاق را نگاه کرد. «به هر حال من اولین و آخرین آدمی نیستم که میروم تا به دنیای آن بیرون قدم بگذارم، که میروم تا مال و اموالم را احیا کنم، که میروم تا برگردم.»
معذب پرسیدم: «برای مال و اموالتان اتفاقی افتاده قربان؟» گفت: «پولی که از پدرم بهم رسیده دارد ته میکشد. مدتی است که دارم میبینم کفگیر به ته دیگ خورده.» با لب ورمکردهاش پوزخندی زد و دندان نیش دراز سفید خیسش را نشان داد. «ولی خودم را آماده کردهام. بیشتر از یک سال است که دارم روی این نقشه کار میکنم.»
گفتم: «ببینید، در مورد این کار جدیدتان، من…» گفت: «کار جدیدمان.» گفتم: «مان؟» گفت: «میخواهم تو مدیر کلش باشی. بروی وکیل پیدا کنی و کارهای ثبت و تاسیس شرکت را انجام بدهی یا هرکار دیگری که لازم است تا وارد بازار بشویم.»
گفتم: «معذرت میخواهم آقای کوئیک ولی من نمیتوانم همچین پروژهای را قبول کنم.» کوئیک زل زد توی چشمهایم. پرسید: «برای آدمی با شرایط و تواناییهای شما، حقوق سالی دویستهزار تا کافی است؟»
بهنظر میرسید که اتاق آرام دور خودش میچرخد؛ مثل یک گردونهی بزرگ و مجلل. انگار صدایم ـ مثل صدای فلوت ـ از جایی دور به من برمیگشت: «خیر؟» پرسیدم: «دارید همچین مبلغی را به من پیشنهاد میدهید؟»
کوئیک گفت: «طبیعت دارد به ما پیشنهاد میدهد.» دستش را دراز کرد و هوا را توی مشتش گرفت: «فقط کافی است دستمان را دراز کنیم و بگیریمش.»
زیرلب گفتم: «اورانیوم؟»
گفت: «زنبورها.» چهرهاش حالت یک فاتح وحشی را به خود گرفت. گفتم: «زنبورها؟ یعنی چی زنبورها؟» گفت: «یک روزی در ماه آینده بهت زنگ خواهم زد و تو آنچه را باید ببینی، خواهی دید.» گفتم: «دقیقا چه روزی؟» کوئیک گفت: «به زنبورها بستگی دارد.» گفتم: «الان کجا هستند؟»
کوئیک گفت: «پشتبام. بعدش من و تو باید یک کنفرانس مطبوعاتی برگزار کنیم تا به دنیا بگوییم چه محصولی برای فروش داریم.» ساعت روی شومینه دوازده بار نواخت.
کوئیک با هر ضربه به خودش پیچید. گفت: «دقیقا سی روز دیگر کارت عضویتم باطل میشود.» دستم را فشرد و در را برایم باز کرد. گفت: «زنگ که زدم، بلافاصله بیا.»
در راهروی بیرون، پیشخدمت پیر داشت با بدل جوانش حرف میزد. گفت: «تو بگو. اگر قوربان کوئیک نباشد، کی در جشن کریسمس برای کمک پاپانودل میشود؟»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.
این داستان با عنوانThe Drone King اكتبر۲۰۱۷ در مجلهی آتلانتیک منتشر شده است.